نام دلنوشته:طلوع دوباره ی من
نویسنده:آیسا(braveays)
مقدمه:
اگر اشتباه نکنم،
به گمانم شب می آید!
باستاره شهاب، ابری تیره ،ماه کمانش ....
همیشه سحری در راه است...
تو هم می آیی؟
مثل سحر؟
کوله بارت چیست ؟
مهم نیست! فقط باش وبیا وطلوع دوباره من باش
اندوهم را به لبخندی به دست شب ،هرچند سیاه بسپار
فقط بیا و طلوع دوباره من باش....
آمدی و نور افشانی کردی تاریکی های ذهنم را!
تمام آلودگی ها را زدودی،
عشق را به رگ های خسته از بی کسی ام تزریق کردی،
و من دوباره طلوع کردم!
این بار پر قدرت تر از همیشه!
با پرتوهایی سرشار از قدردانی...
از عشق مینویسم!
پا بر هنه تر از ستارگان باران زده در پیچ وخم رویا بر من تابیدی!
و عشق را در تلالونگاهت به من ارزانی داشتی،
کمی آن طرف تر ستاره ای در حسرت نور افشانی توست!!!
اما این بار از آن آسمان بی فروغ من خواهی شد.
طلوع دوباره ی من...
می مانم شبی بی آنکه بخواهم همجوار،
چشمه ای آرام در جنگل اندوه افکارم!
از توبرایش زمزمه میکنم که
می شود روزی بیایی و
اندوه ها ازبین روند ؟
درختان شکوفه دهند بی حساب ؟
پاییز از صفحه ی جنگل تاریک ذهنم پاک شود؟
وبا تو در جنگل افکارم همیشه بهار را مهمان کنم ...
توهم چون من منتظری که به خروش بیفتی؟ آری اشکهای جاری بیصدا؟...
تو آمدی که طلوعی برای دوباره ی من باشی؟
پایان ماه رامیبینم رفته رفته کمان میشود از غم بی تو بودنش...
من اینقدر ها هم بی انصاف نیستم که شروع من پایان دیگری باشد !
مگر سیاهی دل ندارد؟
چرا سپیدی همیشه برترین است ،مگر نمیگویند بالاتر از سیاهی رنگی نیست ؟
چرا زنجیره وار میچرخد این قانون بی نقص طبیعت ؟؟؟
اما هر پایانی یک شروعی پشت سر دارد ،
وپایان دیگری طلوع من است.....
اشک است که این روز ها مهمان چشمان بی فروغ نا امیدم شده است!
چشمانی ک غم بی کسی را می توان در آن ها ،سطر به سطر، سیاه وتیره خواند.
یعنی میشود روزی بیایی؟
بیایی و اشک چشمانم را به خط زیبای سر انگشتانت محو کنی؟
غم و نا امیدی ام را از دست سیاهی شب به سحر لبخندت بسپاری؟
و با شروع صبحی دیگر،
از من ،من دیگری بسازی؟
منی که این بار به جای خورشید در سپهر چشمانت طلوع خواهد کرد...
پرقدرت تراز قبل....
در شب خواب آلود ماه ، مرا شهابی از عمق نگاهت بیدار کرد !
خواب ستارگان بی کابوس را دیده بودم،
شهاب خواب را به نشانی از لبخند خورشید روشنت را برایم تعبیر کرد!
و من بازهم به امید لبخندت طلوع کردم...
این مرز طلوع من با لبخند ماندگارت است.....
مرد صبور من!
می شود مرا امشب بدون تشویش ،
بدون فک کردن به خواب وستاره و حتی طلوعی دیگر ،
یا گذشتن از کابوس های کهنه ،
به مهمانی رویایی از طرح بی نظیر
لبخند آرامت ،سبزترین سرزمینی که در نگاه بهار متولد میشود هر لحظه ببری؟
که باور کنم طلوعی دوباره نه، بلکه ابدی هستی....
ماه من!
خورشیدی که هر لحظه در نگاهت جان میگیرد،
دلسوزانه میخواهد بگوید:
محوستارگان حسود اطرافت مباش!
اینان ماندگار نیستند،
ستارگان می آیند ویکی پس از دیگری میروند!
تا وقتی سبب ساز طلوع عاشقانه ی من میشوی
و چون خورشید ی هستم که در آسمان چشمانت میدرخشدم،
چه حاجت به ستارگان چشمک زن بی حیا؟!؟
نمیتوانم به خودم بقبولانم !
فهم من از بودن این است که هرچه هست را میخواهم!
طلوع ،غروب، سحر و روشنایی بی اندازه ی خورشید،
همه باهم از آن من است!
اما وقتی تو نباشی، هیچ نیست!
همان ستاره ی کم نور فراموش شده ام...