نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته خستگی بی‌پایان | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #1
خستگی بی پایان.jpg

نام دلنوشته: خستگی بی پایان

نام نویسنده:Zahra_m

مقدمه:

چه سخت است...
که با بدترین شلاق بدنت را لمس کنند...!
و در چشمانت خیره شوند و بگویند...
چرا دیگر نمی خندی؟...حال بخند...​
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #2
جوانان با تمسخر به من می نگرند...
و پیرسالان با تحصین...!
من نه تمسخرشان را می خواهم...
و نه تحصینشان را...!
فقط مرا به حال خود رها کنند...!
فقط همین...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #3
خسته ام...
از این زندگی بی رحم...
از اینکه میخندم...
و دیگران مرا خوشبخت می بینند...!
از اینکه هیچکس مرا درک نمی کند...!
و سعی در فهمیدن خواسته ی من را ندارد...!
زندگی ام را دوست دارم...
ولی نه این گونه...!
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #4
بدترین حالت ممکن مال وقتیه که...
با اینکه هم اونا میدونن و هم خودت ، که ازش سرتری...!
ولی بازم سرکوفتشو بهت میزنن...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #5
بعضی هارو...
تا که میتونی ببینیشون...!
تا که میتونی بفهمیشون...!
تا که میتونی درکشون کنی...!
تا که میتونی حسشون کنی...!
میزارن میرن...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #6
با اینکه می دانست تقصیر از من نیست...!
با اینکه می دانست چاره ای جز این ندارم...!
ولی بازم خندید...!
کارهایم و حرف هایم را با تمسخر برای دیگران تقلید کرد...
و خندید...!
شاید...
من تنها کسی نبودم که از طرفش به تمسخر گرفته شد...!
من نفرین نکردم.
ولی شاید...
نفرین دیگری به دنبالش بود...!
که اینگونه شد...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #7
خندید...!
شاید از حرص بود...!
ولی خندید...!
فکر کرد با این کارها ما رو نابود میکنه...!
ولی نکرد...!
فکر کرد با بی اهمیتی می تونه اهمیت کسب کنه...!
ولی نکرد...!
آخرش چی شد...؟!
تو چشمامون ذل زد و خندید...!
نفهمید با این کار خودشو پیش همه کوچیک میکنه...!
نه ما رو...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #8
خدایا...
قلبم درد داره...
دلم گریه می خواد...
ولی اجازشو ندارم...!
دیگه حتی حق گریه کردن هم ندارم...!
همش باید یه قفل بزرگ آهنی رو به لبام وصل کنم...
تا یه وقت...خدایی نکرده چیزی ازش بیرون نزنه...!
تا یه وقت کسی نبینه...
و یا نشنوه...!
تشنم !
حتی یه قطره محبت هم تشنگیمو رفع می کنه...!
ولی نه محبتی رو که بعدا بخوام برای جبرانش؛
فریاد و بی راهه هایی رو که بهم میگن رو بپذیرم...!
و فقط لبخند روی لبم باشه که نکنه یه وقت برای گریم دلگیرشون کنم...!
و دوباره فریاد هاشون رو سرم آوار بشه...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #9
تیغ را برداشت و روی قلبم اسم خودش را هک کرد !
ولی...
چند روز بعد !
و یا چند ساعت بعد !
شایدم چند ثانیه بعد !
پشیمان شد...
و با همان تیغ؛
روی اسم خودش؛
درقلبم !
خط های درهم کشید !
تا که شاید...
در قلبم از او اثری باقی نماند...!
اما...
نفهمید که با این کار؛
چه دردی را به جان من ، می‌اندازد ...!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,807
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #10
درست است که نمی توانم دردهایم را به زبان بیاورم !
ولی خدا را شکر می کنم؛
که توان نوشتن آن ها را دارم !
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا