نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته خستگی بی‌پایان | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #31
دهنم را می‌بندم و سکوت می‌کنم!
هر چند که می‌دانم این مردمان برای سکوتم هم حکم صادر می‌کنند!
دیگر توان جنگیدن با زبانشان را ندارم!
همانطور که دیگر توان ایستادن به روی حرف‌‌هایم را ندارم!
دیگر زیبا ترین حرف دنیا برایم سکوت است!
ای کاش دیگران هم این را می‌فهمیدند و در دهانشان را قفل می‌زدند!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #32
نفس‌هایم تند شده!
به طوری که گاهی قطع می‌شوند!
جای تعجب هم ندارد؛
کسی که روز و شبش را با گریه سر کند باید هم نفس‌هایش بریده بریده شود!
وقتی نفسم می‌گیرد دلم آرام می‌شود که دیگر کارم تمام است؛
که دیگر زجر بس است!
اما این‌ها خیالاتی بیشتر نیستند!
و باز هم برای بار هزارم نفسم بر می‌گردد و من را از آزادی دور می‌کند!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #33
دنیا؟
گوش داری؟!
می‌شنوی چه می‌گویند؟!
صدای فریادهایشان را می‌شنوی؟!
چشم هم داری؟!
می‌بینی؟!
دردم را؟!
زجرم را؟!
شکنجه کردنم را!
یا بازی زندگی‌ام را تمام کن!
یا زندگی‌ام را!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #34
چقدر احساس می‌کنم زندگی‌ام کاغذی شده!
هر کس که از راه می‌رسد آن را بر می‌دارد و خود را سرگرم می‌کند!
یکی با آن گل می‌سازد؛
یکی قایق؛
و یکی هم بی‌حوصله آن را مچاله می‌کند و پرت می‌کند گوشه‌ای!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #35
من خوبم!
چیزیم نیست!
فقط دردهایم سر آمده!
دردهایم که از قلبم می‌ریزند؛
کل وجودم کثیف می‌شود!
برای همین اعصابم هم به سر می‌آید!
آن وقت است که وجود خود که هیچ؛
وجود اطرافیانم را هم، برای خود کثیف می‌کنم!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #36
باز هم برق چشمانت را در برابرش دیدم!
همان چشمانی که روزی برای دلخوری من مانند باران می‌بارید!
لبخند را از چهره‌ام گرفت آن لبخندت کی بی‌بهانه به صورتش هدیه می‌دادی!
و انگشتانم را بی‌حس کرد آن انگشت‌هایی که آنگونه محکم دستت را می‌فشرد!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #37
دلم گرفته از این کوچه و خیابانی که بوی تو را دارد!
همان جایی که برگ‌های درختانش با صدای آواز خنده‌هایمان می‌رقصیدند!
همان جایی که دیوارهایش شاهد خوشی و خوشبختی ما بود!
حال همه‌ی درختان، دیوارها و کوچه‌ها چشم انتظار هستند که برای یک بار دیگر هم که شده با قهقهه و شادی از کنارشان گذر کنیم!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #38
بزن باران که شاید دردهایم با قطراتت همراه شود و به زمین بریزد!
بزن باران تا که دیواری برای پنهان بودن اشک‌هایم ساخته شود!
بزن باران تا که شاید با دیدنت خاطراتمان را یاد کند!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #39
دوست دارم زمان به عقب برگردد!
به همان وقت‌هایی که تو با لبخند می‌گفتی دوستت دارم
و من از شادی قند در دلم آب می‌شد و می‌گفتم من عاشقت هستم!
دوست دارم به عقب برگردم و وقتی که تو از عشق می‌گویی دستم را بالا بی‌آورم و به صورتت سیلی بزنم!
چه مظلومانه دوستت دارم‌های جعلیت را باور کردم!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,805
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #40
باز هم برق چشمانت را در مقابلش دیدم!
همان چشمانی که روزی برای دلخوری من به مانند باران می‌بارید!
لبخند را از چهره‌ام گرفت آن لبخندت که بی‌بهانه به صورتش هدیه می‌دادی،
و انگشتانم را بی‌حس کرد آن انگشت‌هایی که آنگونه محکم دستت را می‌فشرد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا