نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته خستگی بی‌پایان | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #21
دلم تنگت است
به اندازه‌ی تمام ثانیه‌های نبودنت!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #22
تیک، تاک؛
تیک، تاک
چه صدای بدی دارد ساعت زمان!
هر ساعت!
هر دقیقه!
و هر ثانیه!
فقط در گوشم می‌نوازد؛
تیک، تاک؛
تیک، تاک
و یک ساعت؛
ویک دقیقه؛
و یک ثانیه‌ی دیگر از روزهای بدون تو را به من یادآوری می‌کند
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #23
چقدر این روزها سخت شده‌ام!
دیگر با هر حرکتی نمی‌شکنم!
دیگر با هر چیز کوچکی قلبم به درد نمی‌آید!
دیگر با هر حرفی گریه سر نمی‌دهم!
شاید این اتفاق برای آن بود؛
که من چند مدتی را در کنار تو زندگی کردم!
و سختی و بی‌احساسی تو به من هم سرایت کرد!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #24
کاش می‌شد شادی را خرید!
به مانند آن که می‌روی به مغازه، برای یک قالب پنیر؛
و کنار قفسه‌ی شادی‌ها می‌ایستی و می‌گویی: " ببخشید آقا؛ این شادی‌ها چند؟ "
ولی چه باید کرد که ما برای خریدنش هم پولی نداریم!
فروشنده: " این‌ها گرونن! شادی‌های کرچکتری هم در قفسه‌ی کناری است؛ فکر کنم پولتان به آن‌ها بکشد "!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #25
یادش بخیر !
کودکی‌ام، وقتی گریه می‌کردم گونه‌ام را به گونه‌ی عروسکم می‌چسباندم تا یک وقت که مادرم دلیل گریه‌ام را پرسید بگویم عروسکم گریه می‌کرد، و از اشک‌های اون است که صورت من هم خیس است!
حال هم یک عروسک می‌خواهم!
همان عروسک بچگی‌‌ام!
فقط او می‌تواند اشک‌هایم را ببیند و فقط با دلگرمی لبخند بزند...
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #26
چقدر در این ساعات
شانه‌هایم می‌لرزد!
هوا سرد است؟
یا این‌ها همه از ترس است؟!
هرچه هست بد است
به مانند آن است مار تو را گزیده باشد
و زهرش آرام در خونت بلولد!
زهر باعث داغی تو می‌شود!
ولی تو احساس سرما داری!
ترس از آن مار هم تو را رها نمی‌کند
و تو با داغی از ترس و سرمای پیچیده شده در آن می‌لرزی!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #27
امشب چه شب سختیست برایم
به راستی امشب یلداست؟!
همان شب دراز سال که تمام خانواده با خنده و شادی به دور هم می‌نشینند و بلندترین شب سال را جشن می‌گیرند؟!
پس چرا من تنهام؟!
چرا هیچکس کنارم نیست تا یلدا را با او شاد باشم؟!
چرا همان یک دقیقه‌ی سال دارد جان من را می‌خورد؟!
همه می‌گویند یلدایت مبارک؛
ولی چه می‌دانند یلدای امسال برایم به مانند زهر است!
هیچکس نمی‌داند!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #28
آسمان دلش گرفته
قطره‌های غمگین و بغض آلودش آرام آرام به روی شیشه‌های پنجره می‌خورد
و صدای از هم پاشیدنشان گوش دنیا را پر می‌کند!
آسمان با درد از نابودی قطره‌هایش فریاد می‌کشد و می‌غرد...
اما در این میان گل‌ها می‌خندند
درختان با ترانه‌های باد می‌رقصند!
چه سخت است!
که برای زنده ماندن کسانی
کسانی دیگر جانشان را از دست می‌دهند!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #29
یکی، یکی خاطراتت را مرور می‌کنم
از همان اولین دوستت دارمت تا؛
همان هزارمین دوستت ندارمت...
گاه‌ها گریه سر می‌دهم
و گاه‌ها می‌خندم!
گاه‌ها آفتابی می‌شوم
و گاه‌ها بارانی!
گاه‌ها از خاطرات شیرینت شادم
و گاه‌ها...
گاهی دوست دارم فریاد بزنم
و گاهی دوست دارم برای همیشه خفه باشم!
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,097
پسندها
43,808
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #30
دیگر شیطنت‌هایم از قبل بیشتر شده
شاید اینطور کسی غمم را نبیند!
دیگر صدای خنده‌هایم تبدیل به قهقه شده
شاید کسی بغضم را میان صدایم حس نکند!
آهـــای دنیـــا...
فقط بگو چقدر دیگر باید قهقه بزنم؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا