روی سایت دلنوشته خستگی بی‌پایان | Zahra_m کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
گاهی وقت‌ها از انسان‌ها انتظارات زیادی می‌رود!
انسان هم جان دارد!
قلب دارد!
مثل ماهی‌های درون آب!
مثل خرچنگ‌ها با آن چنگال های تیزشان!
مثل شیر!
مثل ببر!
همه قلب دارند!
همه جان دارند!
ولی بعضی‌ها آدم‌ها این را نمی‌دانند!
خود را بی احساس می‌خوانند و از دیگران هم انتظار همین تظاهر را دارند!
درخت هم با آن همه زمختی‌اش جان دارد!
فقط کافیست یک بار به او بی محلی کنی ، و آب به پایش نریزی!
آن وقت است که کمر می‌شکند و تمام برگ هایش زمین را می‌پوشاند!
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
دیگر در این زمانه همه شده‌اند عزرائیل !
همه به مانند حیوانی درنده در کمین یکدیگرند تا همدیگر را بدرند !
اما؛
‌اینجاست که شیر ، ببر و گراز هم شرم‌گین می‌شوند !
آنها هم درنده هستند !
ولی نه برای هم نوع خود !
و ، وقت آن می‌رسد که آن حیوانات ، دوپای انسان نما ، در کلاس درس سگ‌ها بنشینند !
تا که شاید بتوانند مهربانی را بی‌آموزند !
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
احساس میکنم ، اگر پاهایم را به زمین بکوبم ، زمین فرو میریزد در گودال زیر زمینی !
درختان هم به همراهش میروند !
گل ها ، چمن ها ، حیوانات ، حتی خورشید و ماه !
برای همین است که ایستاده‌ام !
مانند یک مجسمه‌ی سنگی ، که توان تکان دادن خود را ندارد !
من تنها فرقم با آن مجسمه این است...
که میتوانم بروم؛
ولی قلبم این اجازه را به من نمی‌دهد !
احساسم پاهایم را به زمین قفل کرده !
می‌ترسم که قدم بردارم !
با آنکه فاصله‌ام با آرزو‌هایم فقط پنج قدم است !
ولی می‌ترسم !
می‌ترسم با اولین قدمم زمین فرو پاشد و آن آرزویی که شب و روزم را به همراهش سپری کرده‌ام ، را هم با خود ببرد !
قلب و احساسم...
تنها به آن نگاه حسرت بار هم رازی هستند !
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
درسی را که تو در این مدت کوتاه ، به من آموختی !
معلمم با همه تلاشش در آن همه سال ، نتوانست به من بی‌آموزد !
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
هیچوقت با آدام‌هایی که زیادی جدی هستن نباید دردو دل کرد !
همیشه با اونایی باید دردو دل کنی که می‌خندن !
نگو اونا درد ندارن و برای همینه که شادن !
برعکس...
اونا بیشتر درد دارن؛
برای همین ، دیگه به قول قدیمیا پوستشون کلفت شده و با هر چیز کوچیکی ناراحت نمیشن !
ولی اونایی که جدی هستن ، زیادی ضعیفن !
اونا توان ندارن ، دلشون اینقدر نازک و ظریف هست که با یه درد کوچیکی دیگه از هم بپاشه !
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
به سلامتی اونی که...

آبرو را به ما یاد داد با سختگیری‌هایش؛
غیرت را به ما یاد داد با اخم‌هایش؛
پرواز را به ما یاد داد با نوازش‌هایش؛
درد را از یادمان برد با کوه شدنش در کنارمان؛
مهربانی را به ما یاد داد با لبخندهایش؛
دوست‌ داشتن را به ما یاد داد با آغوشش؛
عشق را به ما یاد داد با عشق ورزیدنش...
شاید دلیلش همین باشد که اینگونه او را عاشقانه می‌پرستم!


تقدیم به← خودش
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
درست است!
در آن روزهایی که تو برای خنده‌های من دلخور بودی...
من برای گریه های تو بارانی بودم!
ولی بدان که " آن روزها " بودم!
و نه " این روزها "!
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
گاهی وقت‌ها دلت می‌خواد سرت رو بذاری روی شونه‌ی یه نفر و زار بزنی!
اینقدر زار بزنی که خالی بشی!
و طرف آروم با انگشتاش اشکاتو پاک کنه و دستشو روی موهات بکشه و بگه؛
خالی شدی؟
ولی هیچوقت این آرزوت توی زندگیت برآورده نمیشه!
و در واقعیت همیشه مجبوری سرتو بزاری روی شونه‌ی خودت و اینقدر گریه‌های بی‌صدا کنی، تا که نفسی برات باقی نمونه!
و بعد خودت دستتو به صورتت بکشی و اشکاتو پاک کنی و بگی؛
دیگه مردی؟ یا هنوز خیلی مونده؟!
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
تنها چیزی که هیچوقت راه خودشو گم نمی‌کنه اشکه!
دونه، دونه
قطره، قطره
آروم، آروم
منظم و بی سرو صدا صف می‌کشن و پشت سر هم و راه رو در پیش می‌گیرن؛
هیچکدوم تو راه گم نمی‌شه!
ولی بعضی‌هاشونم صبور نیستن و سعی دارن هر چه زودتر آزاد بشن!
برای همین صفو میشکنن و خودشون از یه راه دیگه میان بیرون!
اما صبور بودن اشکا دست ماست!
گاهی وقت‌ها ما اینقدر ناراحتیم که اشک‌هامون همه بی نظم میشن!
همشون در حال شکستن صفن و قصد درست کردن یه راه جدا رو دارن!
 

Mélomanie

مدیر آزمایشی ویرایش + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی
تاریخ ثبت‌نام
23/6/18
ارسالی‌ها
6,838
پسندها
44,381
امتیازها
92,373
مدال‌ها
39
سن
20
سطح
39
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
گاهی هم عقده‌ای بودن عالیست!
عقده‌ای که باشی برای بدست آوردن خواسته‌ات حریص می‌شوی
بدون توجه به اطراف دیوارهای دورت را می‌شکنی
بدون فکر کارهایت را به سر انجام می‌رسانی
کسی چه می‌تواند بگوید؟!
عقده‌ای هستی دیگر!
عقده‌ای بودن که شاخ و دُم ندارد!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا