تو هم همانطور که دلم برایت تنگ شده، برایم تنگ شده؟
آه، حواسم نبود،
آره...
سوال مزخرفی بود...
فقط برای نوشتن یک دلنوشته این را گفتم؛
وگرنه چه دلیلی دارد برای کسی که حتی دیگر مرا نمیشناسند چیزی بنویسم؟!
تیغ را برداشتم و روی نبضم گذاشتم
میخواستم صدای نبضی که برایت میزند را خفه کنم؛
اما...
میدانی چه انتظاری داشتم...؟
معلوم است که نه...
دلم میخواست فریاد می زدی:
«این کار را نکن!»
اما...
گفتی:
«روی نبض دستت نه، بلکه آن را روی شاهرگ گردنت بگذار...»
دفترِ خاطراتِ من...
برگههایش...
مثل یک تیکه از قلبم پاره پاره و
رنگش...
درست به سفیدی رنگ صورتم وقتی گفتی
"خداحافظ برای همیشه " است...
چیزی نمیتوانستم بنویسم...
چون...
از همان روز، یکی از رگهایم که توسطِ تیغ حرفهایت پاره شده بود، نتوانست به دستِ چپی که با آن از تو مینویسم فرمان بدهد...!
و امروز، باز هم همان رگ، از همان قلبِ زخم خورده، کاری میکند تا من با ورق زدن به عقب و خواندن هر کلمه از هر خاطره، خون را در وجودش به جریان بیندازم...
بیچاره...!
اگر جانی برایم بماند، به او خواهم گفت جز بازگشتِ قاتل هر دویمان (تو)، حتی 10 جلد از کتابِ خاطره هم نمیتواند برایش خون و برایم یک روح، بیاورد...
کاش میشد دوباره دستانم را سه بار بفشاری
و من با یکی اضافهتر جوابت را دهم...!
و کاش میشد بعد از نشان دادن اعتماد و عشقت به سویم برگردی و بگویی:
"راه زیادی را در پیش داریم"
و من به جای آنکه لبخند بزنم و با عشق نگاهت کنم، بگویم:
"اگر به آنجا برویم، دستهای هم را برای همیشه از دست میدهیم!"
و همه اینها در "کاش" خلاصه میشود...
میدیدم که سایهای پشت سرم همه جا حرکت میکند
و هر کاری را که میکنم انجام میدهد؛
اما جالبترین قستمش این بود که
وقتی گریه میکردم، شبیه فردی میایستاد و میخندید که مرا به این روز انداخته است
و فهمیدم تنها چیزی که باعث میشود برای یک بار به من لبخند بزند، گریه کردنم است!
پس هر روز گریه کردم و با لبخند زیبایش روزم را ساختم...
ولی گاهی فقط به این فکر میکردم که اگر تیکههای رنگیِ قلبم، که خودش پدیدآورنده و نقاش آن بود را نشان دهم، چه حالی به او دست خواهد داد؟
قهقه میزند یا میشود همان مهربان چند مدت پیش...؟
تنها چیزی که میتواند مرا متوقف کند، چشمان اقیانوسی تو است...
وقتی میخواهم به سویت هجوم بیاورم، طوری نگاه میکنی که کشتیهایم داخل اقیانوسِ پهناورت غرق میشوند و با دیدن رنگ آنها، به آرامش میرسم
وقتی میخواهم حرفی را بزنم، باز هم با طرز نگاهت، رشته کلامم را پاره میکنی
و وقتی میخواهم خیرهات شوم، طوری خیرهام میشوی که چشمانم تار میشود و بعد میفهمم نیم ساعت است به تو نگاه میکنم!
محو چه شدهام؟ جذبهات؟ چشمانت؟ یا رنگش که از آن صداقت و قدرت میبارد و آرامش میدهد؟!
همیشه مینشستم کنارت...
و از آرزوها و هدفهایم میگفتم و تو با شوق مرا تماشا میکردی؛
اما وقتی به بحث آیندهِ «ما» رسیدم،
طوری از کنارم برخاستی که انگار حرفم میتوانست جانت را بگیرد...!