دفترِ خاطراتِ من...
برگههایش...
مثل یک تیکه از قلبم پاره پاره و
رنگش...
درست به سفیدی رنگ صورتم وقتی گفتی
"خداحافظ برای همیشه " است...
چیزی نمیتوانستم بنویسم...
چون...
از همان روز، یکی از رگهایم که توسطِ تیغ حرفهایت پاره شده بود، نتوانست به دستِ چپی که با آن از تو مینویسم فرمان بدهد...!
و امروز، باز هم همان رگ، از همان قلبِ زخم خورده، کاری میکند تا من با ورق زدن به عقب و خواندن هر کلمه از هر خاطره، خون را در وجودش به جریان بیندازم...
بیچاره...!
اگر جانی برایم بماند، به او خواهم گفت جز بازگشتِ قاتل هر دویمان (تو)، حتی 10 جلد از کتابِ خاطره هم نمیتواند برایش خون و برایم یک روح، بیاورد...