عشقِ من درست زمانی تیکههای قلبم را به هم چسباند که به آن نیاز داشتم
و
وقتی فهمید تنها دلیل برای زندگیام است، شروع به شکستن و جدا کردن آن تیکهها، با حرفهایش
کرد...
میدانی که ما میتوانیم آیا نمیخواهی تمام دروغها، دردها، دوریها و حسرتها را از خودمان دور کنی؟!
پس برای دوری از همهشان باید هر چه را که میگویم انجام دهی...
میدانم انتظار یک لیست بلند بالا داری؛ اما تمام خواسته من این است که:
حجابمان را برداری و بگذاری دیگران بدانند که من و تو واقعا با هم هستیم...
آیا این نیم خط چیز سختی است که پشت گوش میندازی؟!
پرنده کوچکی بود که فردی را به لانهاش راه داد تا برایش یک نشانه طلایی بگذارد
حالا...
پرنده میخواهد برای فصل جدید، خانه تکانی کند و خود را عوض کند؛
اما...
با خاطراتش چه کند؟!
وقتی تو کنارمی، آنقدر نزدیک میآیی که دست و پایم را گم میکنم، چه برسد به آنکه مراقب حرفهایی باشم که از دهنم در میرود!
پس هر حرفی که آن لحظه به تو میزنم را جدی نگیر...
کاش بدانی که ترکیب عشق، استرس و هیجان، میتواند مرا تا مرز جنون ببرد و بعد برگرداند...
چه نتیجه گیری ای شود!
فقط میتوانم بگویم...
قلبم را رنگ کردی،
زندگیام را پر از معنی کردی،
لبخند را هر چند کوتاه، برایم آوردی؛
اما...
همهاش تمام شد!
با یک "خداحافظ"
همین کلمهای که...
قلبم را سیاه کرد،
زندگیام را برگرداند،
لبخند را از من دزدید
و
من را به آدمی که هم اکنون هستم تبدیل کرد و هیچ وقت هم عوض نخواهم شد چون، این مسیری بود که خود انتخاب کردم و حالا، تاوان میدهم...!