روی سایت مجموعه دستنوشته "و قلم میرقصد..."|Deniz78 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,291
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
شب بود که عموجان پولدارمان تماسی گرفت، و به صرف تشریفات خارجی گونه اشان!، مارا به شب نشینی یلدا، درویلا باغشان دعوت کرد ...
مادر گوشی به دست و پرتاسف خیره به عزیز جان گوشه سالن
"مرسی اقا علی بابت دعوت،...اما همین جا تو خونه خودمون هستیم ...یه تعداد کوچیکی هم بنده های خدا میان شب نشینی خونه ما، اینجوریه که دیگ شرمنده شدیم پیش شما و ...."
مادر ادامه میداد و من فکر.میکردم، حدس زدن جملات پشت گوشی انچنان هم سخت نبود!
عزیز جان را دعوت نکرده بودن ....و حال چندین سال بود که هرسال مادر به حرمت موی سفید مادرشوهرش دست رد به سینه جاری و برادر شوهر میزد...
نصف فامیل خانه ما، و نصف دیگر در خانه اعیونی عموجانم، درحال بزم و خوشگذرانی و سلفی و استوری هایی با لبان گشاد شده بودند...!

شب یلدای ما اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
**تخیلی نویس خوبی نیستم ...اینو واسه یک مسابقه نوشته بودم..بد و خوبشو شما ببخشید

شب شده بود و منطقه خوبی ها خیلی زود خاموش میشد. منم ترسوترین عضو گروه خوبی ها بودم به جمله دروغین خودم میخندم
اما با یاد اینکه دیشب از سیاره بدی ها پیغام اومد که من باید از سیارم خارج شم غمگین شدم. اخه من
نمیدونم از کدوم صفت بوجود اومدم. ..آخ !متاسفم که هنوز توضیحی راجب خودم ندادم من آبادیسم...سنمو نمیدونم اخه تو دنیای ما سن چیز مهمی نیست مهم اینه از چه سیاره ای زاده بشی. مثلا دوستم "میدی" اون از یه سیاره خارجی اومده اون زاده صفت "مهربونیه" تو سیاره ی ما ادمکاش کاری به خارجی یا داخلی بودن ندارن ..اما با زاده های صفت بدی کنار نمیایم ...بیرونشونم نمیکنیم اخه سیاره خوبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
#طنزطوری
خب یکمم طنز قاطی ناله های دلم کنم بد نیس
اینم باید خدمتتون عارض بشم که بعععله
این دلنوشته بخت برگشته هم برای یه مسابقه بود که قبلا شرکت کرده بودم
استفاده ابزاری کردم ازش :wink:



رمان هارو که میخونم متوجه واقعیت های زیادی میشم و اصلی ترینشون اینه ک شما هرچی دختر پسر زشت فقیر تو خیابون میبینید فتوشاپن
میگید چرا؟ خب میگم
1:تو اکثر رمانا میبینم دختراشون موهای ابشاری دارن ...طلایی...همچین شبیه ابشار نیاگارا بعد من چی ؟موهای اسکاچی مشکی حالا بماند که یه روز یه اقای خوشتیپی بخواد دست بکشه تو موهام باید به اتش نشانی زنگ بزنیم بیاد دست اون اقارو دربیاره:at_wits_end:
حالا فک کنید اون اقا ازاین به بعد از دست من فرار نمیکنه؟مسلمه ک فرار میکنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
چشمانم را که باز میکنم،گچ کاری های ماهرانه ی سقف را میبینم.
چندین سالی میشود، که موقع بیداری ام، فقط دیدنِ سفیدیِ سقف حاصلم میشود! پنجره ی کوچکِ اتاق باز است، و من میتوانم آهنگِ لطیفِ برخوردِ نمِ باران را، به زمین بشنوم. دیشب فرزندانم مهمانِ خانه ی کوچکمان بودند...اما، مثل همیشه نوه هایم را همراهِ خودشان نیاورده بودند. ایرادی نداشت!...شاید برای روحیه ی لطیفشان سنگین باشد، دیدنِ مادربزرگی، که حتی نمیتواند گردنش را تکان بدهد! میان حرف هایشان متوجه مناسبت فردا شدم..."روز عشق"
و فکر کردم، چه مبارک روزی است ، این روز عشق!
یارغار دوست داشتنی ام، پذیراییِ مفصلی انجام داد و مثل شب های دیگر درخواب از درد زانویش مینالید ...اما من، کاری نمیتوانستم بکنم...
فقط برای ارامشش، تا زمانی که به خواب بروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
#شخصی_ نوشت

من دریام...
یه دریا که بیشتر اوقات آرومه...خیلی اروم
شاید حتی یک روز، وقتی داره از کتابخونه برمیگرده حتی سرشم بالا نیاره...مغزش و قلبش فقط درگیر اهنگی باشه که از هنذفریش پخش میشه

من دریام...
همون دریا که خیلی وقتا کوتاه اومد...جلوی بدترین حرفایی که میتونست بشنوه فقط یه لبخند زد تا فیصله بخوابه...

من دریام...
همون دریایی که تو تنهاییاش ابر شد و بارید اما جلو مادرش خندید تا اونم بخنده ...الکی که نبود ...مادر یعنی عشق ...لبخند مادر یعنی عمر دوباره

من دریام...
همونی که یه روز دوستاشو گذاشت و رفت ...بدون هیچ حرف و حدیثی...نخواست حرمت بشکنه...نخواست کاری کنه که دیگه نشه هیچ کاریش کرد

من دریام...
یه دریا که بیشتر اوقات شلختس و هرروز صبح دربه در دنبال جورابش میگرده...مانتوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
من فقط کمی مامانی هستم...
فقط کمی دلم میگیرد اگر یکروز مادرم نخندد
چشم کسی را که چپ به مادرجانمان نگاه کند را با ناخن های کوتاهم درمیاورم
من نمیدانم بچه ننه یا مامانی یعنی چه ...اما هرشب فکر میکنم اگر دانشگاهم راه دوری باشد چطور تاب بیاورم دور بودن از مادر را؟
مادری که نگران است ...
نگران کنکورم...نگران خستگی هایم..
نگران شوهری که هرشب از درد زانو و کمر مینالد
نگران مشکلات خاله ها و زن دایی ام
نگران برادرش که به واسطه زن مهربانش چند ماهی است به او سر نزده است!
نگران برادر کوچکم و سربازی لامصبش...
حال عاشق شدن برادر بزرگم را فاکتور میگیریم!
نمیدانم چطور میشود این حجم از امنیت را هضم کرد...
نمیدانم مادرانه هایش را چطور جبران کنم ...
نمیدانم ایا من هم میتوانم روزی مثل او که مادر یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
مروز حدودای چهار ونیم پنج بود که داشتم تو خیابون و بارون رحمت قدم میزدم و شاد بودم ...کلا عشق بارونم
یهو یه مرد حدودا سی ساله که حس کردم از نظر صحبت کردن مشکل داره به ذرت مکزیکی تو دستم اشاره کرد و به هرصورتی که بود ازم پرسید از کجا خریدمش ؟
اشاره کردم به اونور خیابون و خودمم زیر یک الاچیق همونجا نشستم تا هم بارون بند بیاد هم ذرتمو تموم کنم ...نا خود اگاه چشمم خورد به همون مرد ...هنوز داشت توضیح میداد برای صاحب ذرت... بعد پنج دقیقه دیدم اقاهه جلوم سبز شد ...اشاره کرد به جزوه های مشخص توی کیفم و یک خودکار ...وقتی بهش دادم اروم رو صندلی روبه روم نشست و به دقیقه نکشید که کاغذ رو دوباره بهم برگردوند ...
روش با خط زیبایی نوشته بود ..."عذر میخوام خانوم مزاحم شما شدم ...راستش اون اقا متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
اینم واسه یه مسابقه خوشگل دیگه بود که دوستان دوسش داشتن ... اینجا واستون میزارمش


موضوع غم انگیز در خصوص زندگی، کوتاه بودن ان نیست بلکه غم انگیز ان است که ان دوروزش را هم زندگی نمیکنیم.! ما قربانیان خواسته های اطرافیان خود هستیم
کودکیمان با تمام خنده ها و گریه هامان میگذرد، و ما تبدیل میشویم، به سال اولی هایی، که با گلی میان دستانمان و مغنعه های کج و کوله ، اول صف ایستاده ایم و یک صدا شعر "معلم عزیزم،بیا تورا ببوسم..."را زمزمه میکنیم.
دفتر زندگی که ورق میخورد، نوجوانانی شده ایم پراز غرور...عده ای نگران برای موهای سیم تلفنی مان و عده ای دیگر، نگران کرک های پشت لبمان، که هرروز خدا حسرت نابودی ان شیوید های زشت را داریم.
قصه زندگی که به اواسطش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
کوله ی ورزشیمو روی دوشم میندازم و از مغازه میام بیرون...اونقدر پیاده رو ها شلوغه که مسیر ده دقیقه ای رو نیم ساعته طی کردم...
ادم ها توی چشمم بزرگ میشن
خانمی که داره از دست فروش برای بچش لباس میخره...
اقایی که بساط سفره هفت سیناشو پخش کرده و رو به مشتریش میگه:نه خانم تخفیف ندارن
دوتا پیرمرد در حال خریدن ماهی عید و احتمالا دوتا پیرزنی که جلوی پارچه فروشی واستادن خانوماشونن...
از جلوی طلا فروشی که رد میشم لیلی و مجنون دست تو دست میبینم ...لبخند دخترک از ته دله
سرمو پایین میندازم و هنذفری رو تو گوشم میزارم
امروز اولین روزی بود که فهمیدم سال داره نو میشه...
ننه سرمای بچگی هام داره مسافرت 9 ماهشو شروع میکنه...و بهار خانم نازدار چند روز دیگه میرسه به شهر...
نفس عمیقی میکشم...از کی دیگه نفهمیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
ساعت دقیق نه و یک دقیقه است ...دارم به پارک جلوی خونمون نگاه میکنم ...همون پارکی که تک تک قدم هامونو تو خودش حس کرده
از پنجره بزرگ اتاقم که همیشه میگفتی باید یه پرده زخیم بزنی
میگفتم نه دلم میگیره
میگفتی زنم ک بشی میبرمت یه جای خارج از شهر خونه میگیرم هیچ بنی بشری نباشه ببینتتف

یادته اون موقع ها دزدکی میزدم بیرون
هوا هنوز تاریک بود ...میرفتیم تو اون پارکه
اسمش دلها بود ...گیتارتو میزاشتی رو پاهات برام
دریادریا میخوندی ...مردم جمع میشدن ...اونوقت دیگ اسممو جار نمیزدی ...برام لیلی مجنون میخوندی
میزدی و من با عشق نگات میکردم
دستامو میگرفتی و برام از ارزوهات میگفتی
هوا که روشن میشد بدو بدو بر میگشتیم
میدوییدیم تو خیابونا تا من زودتر برسم خونه
اون بوسه های شرین هول هولیمون که گوشت میشد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا