روی سایت مجموعه دستنوشته "و قلم میرقصد..."|Deniz78 کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Deniz78
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 28
  • بازدیدها 1,296
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام اویی که دراین نزدیکی است...

94788


نام دستنوشته:و قلم میرقصد
به قلم
Deniz78
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
تقدیم به اسطوره زندگی ام ...حضرت مادر



"مقدمه"
ذهن که شلوغ میشود ...
قلب که پر میشود...
ادم که تنها میشود...
انوقت است که قلم میرقصد ...



پ.ن
این روزها دلخوشی ام در همین چند خطی است که مینویسم و شما میخوانید
احساس نوشتن در من بیداد میکند...
نوشتن از هرچیزی ...کودکی که میخندد...مادری که میگرید...عشقی که میمیرد و یا زندگی ای که از هم میپاشد...
خوب و بدش را میگذارم به قضاوت خودتان...شمایی که سهمم نگاه زیبایتان است.

وقتی پشت میز کتابخانه نشسته ام و کتاب زیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دلنوشته روزگار کودکی

روزگاری بود همه چیز خوب بود... حالمان خوب، دلمان خوش!
روزگاری با تمام کنجکاوی های کودکانه مان...
روزگار پاکی و سادگی، روزگار معصومیت های کودکی...
آه که چه زود گذشت ...
در حیاط باصفای خانه پدربزرگ چه بازی های کودکانه ای ک انجام میدادیم
قایم باشک /کش بازی/بالابلندی/دزدو پلیس/فوتبال/استپ هوایی/لی لی/چه روزگار خوشی بود...
پدربزرگ که رفت ...ماهم به احترامش دیگر در ان حیاط بازی نکردیم و شاید درختان ان حیاط هم از دلتنگی قهقهه های کودکانه ی کودکان روز های قدیم، انچنان خشک و رنگ پریده شدند...!
بازی نکردیم و نکردیم و نکردیم، تا رسیدیم به حال... به حالی که بر سر وجب به وجب ان خانه ی روز های کودکیمان جنگ و جدل است ... پدر بزرگ جان چه خوب است که نیستی تا ببینی دعوای فرزندانت را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
"بودیم و کسی قدر ندانست که هستیمـ
باشد که نباشیم و بدانند که بودیم...."

پست را ارسال میکند و چهارچشمی، به انتظار مینشیند تا لایکی،کامنتی،دایرکتی، نشان از دلبر سنگدلش بدهد...!
انگار کسی باید، به آن مرد سی و اندی ساله بگوید:دکترجان ...سنی از شما گذشته است، قباحت دارد ما، با نوزده سال سن برایتان فلسفه ببافیم اما، چون نمیدانید میگوییم...
این روزها، ادمیان حرف های هم دیگر را هم نمیفهمند....آخر چه انتظاری از پست های بی جانت داری؟!
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
میدانی دوست من؟درلحظه به لحظه ی زندگی ات، که میگذرد، سعی کن برای اطرافیانت، کمی حال خوش بخری....
سعی کن در زندگی ات همیشه علت باشی..علتی برای معلول...علتی که معلولش، شادی ای ایست که به دنبال دارد...
ساعت ها که بدوند...!
روز ها که سبقت بگیرند...!
سهم تو از تمام آن ها، فقط یک یادش بخیر است!
یادش بخیری، که کسی آن را با لبخند زمزمه میکند و دیگری با بغضی در گلو...
بغضی به اندازه حال بدی هایی، که از آدم آن خاطرات دارند!
بغضی به اندازه ی آدم هایی، که آشنابوده اند
اما،...غریبه شده اند!
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
من بچه اخر خانواده پنج نفریمونم
یادمه تو بچگی همیشه خوشحال بودم که خواهر بزرگتری ندارم....
وقتی میدیدم تو راهنمایی و دبیرستان دوستام چقدر با خواهراشون مشکل دارن پیش خودم میگفتم چقدر خوش شانسم که خواهر ندارم
به جاش دوتا برادر دارم...که همیشه پشتمن ...اسطوره زندگیم برادرم بودن ...هستن و امیدوارم همیشه بمونند...
اما...به تازگی یه چیزایی رو فهمیدم ...چیزهایی که بی اعتمادم میکنه به مرد های خانوادم ...
خاله هام خونه داییم راحت نیستن و ...اونا حتی با زنداییم هم مشکل دارن
نمیدونم مشکل از خاله هامه یا داییم ...شایدم زنداییم ...
خلاصه که بعد اخرین بحث بینمون ...الان یه سالی هست که دختر دایی و پسرداییمو ندیدم
هلنای 14 ساله و اردلان 25 ساله...

یادمه یه روز مامان و خالم دعواشون شد ...پشت تلفن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
اقای جان ...
ما قلبمان را دخترانه در اختیار شما قرار میدهیم
اینکه زخمش میزنید...داغش میکنید
نه که درد ندارد اما
تاثیری در ما ندارد...
اقاخان شرور...
شما فقط باش ...
ما قول میدهیم خودمان دل بی زبانمان را در کوره عشقتان بسوزانیم

شما فقط باش ...
که نبودت درد اورتر است...

دلمان برای دل بی نوایمان میسوزد...
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
گاهی با خود فکر میکنم باید ممنون تمام افرادی باشم که روزی کامم را تلخ تر از زهر کردند!
باعث شب بیداری ها و بی قراری های هرروزه من شدند
میدانی میخواهم چه بگویم؟
ادمی در زندگی نیاز به تلنگر دارد...تلنگری از جنس شربت های دوران کودکی...همانقدر تلخ...همانقدر زجر اور
تا بتواند تغییر کند...خودش را بسازد..تو برایم تلنگری بودی...تلنگری برای به جریان افتادن رودخانه ای که دل به گل و لای کثیف داده بود و دریای پیش رویش را نمیدید!.

بی معرفت جان از تو بسیار بسیار سپاسگذارم...رفتنت هرچقدر که برایم دردناک بود اما...مرا با دنیای زیبای قلم و کاغذ اشنا کرد
حال هرچقدر اول راه باشم اما...دلمان به همین خط خطی ها هم خوش است...
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به نظرم حق مارو خوردن...ماهایی که فرستادنمون رشته تجربی...ریاضی
اونم به امید خانم دکتر شدن و اقا مهندس شدن
من معتقدم کسی تو این رشته ها موفقه که بی حسه بی حس باشه
مغزش ازاده ازاد باشه
یه مغز خالی که بتونه پر بشه با فرمول های ریاضی و فیزیک یا مفاهیم زیست وشیمی
ولی ماها...
ماهای با احساس ...که واسه مردن ماهی شب عیدمونم غمگین میشیم
با گریه نقش اولای فیلم اب دماغمون راه میوفته و شروع میکنیم به گریه کردن
ماهایی که همیشه پر حس بودیم و این نقطه ضعفمون بود
ماهایی که شب تا صبح دنبال حل کردن مشکلات و ناراحتی ها دوستامونیم
ماهایی که سنگ صبوریم...

اخه میون این همه سمنی که یاسمن گمه چطور میتونیم بازم بشینیم و انتگرال و یاد بگیریم؟
ماها باید میرفتیم هنر...
تا وقتی یکی دلمونوشکست...یه مداد بگیریمو طرح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نامه ی پاییزی برای تو

هوای این روزهای اذر،کمی تا حدود زیادی سرد شده است...
حد فاصل میان کافه دریا، و آن پارک روبه رویش را طی میکنم; تا باری دیگر،پا در بهشت پنهانش بگذارم
این بار به تنهایی ...!
خیال خوشم، دنبال همان نیمکت همیشگی میگردد...
همان صندلیه چوبیه رنگ و رو رفته ی دلبر...
وقتی برای اولین بار رویش نشستیم ...این اسم را برایش گذاشتیم:دلبر!
جانم، نیمکت همیشگی مان یخ زده است...
حتی از اذر هم سرد تر!
بساط چای و فلاکس و تی بگ های البالویی، با آن سفره کوچک چهارخانه قرمز ...دیگر نیست.
آن قندان گلدار صورتی، که از مغازه ای دو تومانی خریده بودیم هم دیگر به چشم نمیخورد ...
خالیه خالی است ...تنهای تنها ...انگار اوهم بی دلبر شده است ...
اصلا این صندلی کجا ...آن صندلی کجا
تفاوت هاست،میان این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا