نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته ادبیات جنگ | ستاره حقیقت جو و شمیم فرهادی کاربران انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #1
155833148273511.jpg

به نام خالق مرگ

دلنوشته:ادبیات جنگ

نویسندگان:
ستاره حقیقت جو ستاره حقیقت جو
ش ش.م.ی.م فرهادی

ویراستار:
.:|Reihane|:. .:|Reihane|:.

مقدمه:
می‌دانستی جنگ نیز ادبیات به خصوص خودش را دارد؟
و همچنین الفبای مخصوص به خود را؟
درد
مرگ
پاره سنگ
گلوله
توپ
تانک
تفنگ
و این است الفبای جنگ...!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #2
الفبایی که هر کدام، تیشه بر جان هزاران سرباز می‌زند...!
اصلا می‌دانی من، سربازم! یکی از همان دل‌شکسته‌هایش...
می‌نویسم که آرام بگیرم؛ اما این‌ها هیچ شباهتی به دلنوشته ندارد و جنگ‌نوشته است...
آخر انصاف نیست که از خمپاره و تانک بنویسم و بگویم دلنوشته!
این‌ها نه تنها جان و جسم را،
بلکه تمام تو را، دل تو را، سلول به سلول تو را از هم میگسلاند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #3
سرباز که باشی، باید تمام واژه‌ی تیر را به جان بخری و ترس را نابود کنی...
باید از الفبای جنگ، برای جمله به جمله‌ات آجر بسازی؛ تا روح تو تماما حاضر شود...!
درد می‌کشی...
مرگ می‌بینی...
رنج داری؛ اما آخرش تو یک مرد می‌شوی؛ مردی که شاید به سختی بتواند با زبانش ادا کند چگونه جنگید...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #4
جنگ قانونی ابدی‌ست! نه می‌شود پسش بزنی و نه می‌شود در آغوشش بکشی...!
فقط باید میان دو دیوار جنگ و صلح بمانی و از آجرهای جنگ، روی آجرهای صلح بگذاری...
اگر خمپاره به آتشت کشید، تانک به تو طعنه زد و گلوله در آغوشت کشید؛
باز هم تو سربازی و مرد جنگ...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #5
می‌دانی؟
باید همه چیز را کنار بگذاری...
باید خانه‌ی گرم و شومینه را فراموش کنی و در سنگر، مأوا بگیری...!
باید عزیز دلت را، معشوقه را فراموش کنی و عشق وطن را به جان بخری‌...!
باید فکر کردن را کنار بگذاری و بی‌تأمل بجنگی...!
باید تمام دشمن را به خاک و خون بکشی...!
آخر می‌دانی!؟ تو سربازی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #6
موسیقی نوازشت می‌کند!؟ آرامِ جانت می‌شود!؟ می‌دانی؟ این‌جا هم موسیقی هست؛ اما به صدای‌درد گلوله...
به صدای نفس‌نفس زدن سربازان زیر ترکش...
به صدای انفجار یک تانک...
به صدای خمپاره...
و موسیقی جنگ، موسیقی جریان مرگ است...! آرامِ جان نیست؛ اما جانت را می‌گیرد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #7
آن‌گاه که قلم در دست می‌گیری تا کمی از آتش گلوله را روی کاغذ خالی کنی، باز درحال جنگی!
قلم در دست گرفتن یعنی،
وارد جنگ شدن و سرباز بودن!
می‌دانی!؟
سرباز که باشی، تمام واژگان باید،
جای ترکش‌های تنت را پر کنند و کاغذ جای مرهم ها را...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #8
بد دردی‌ست که سلاحت تفنگ و خمپاره است و تمام تنت ایمان و عشق...
عجب بد رسمی‌ست جنگ!
باید با تمام خودت هم بجنگی...
با حس مهربانی‌ات...
با عاشقی‌ات...
با شیشه‌ی نازک و دلسوز دلت...!
باید برخلاف روح پاکت، خمپاره بی‌اندازی و ترکش بخوری...
دلسوزی نه!
تو باید، تمامت جنگ باشد و...
جنگ...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #9
سرباز که باشی، باید برای مدت‌ها خانواده‌ات را درون قاب عکس‌های کوچکت ببینی...
باید مدت‌ها با همان تصویر زندگی کنی...
باید یاد بگیری هر چه می‌خواهی اتفاق نمی‌افتد!
و تو خودت باید اتفاق‌ها را بسازی!
از نو و بی‌درنگ...
برای جنگ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #10
تمام سلول به سلول تنم در آن بلبشو، مشغول یادگیری یک اصل بود...!
در بین آن همه رنگ خون‌، بوی دود و آه‌های جان‌سوز، من مشغول یادگیری یک چیز بودم.
در آن جنگ سخت و ناپایدار، که حتی نمی‌توانستیم به خودمان هم اعتماد کنیم، من تمام حواسم را صرف یادگیری ادبیات کردم.
آری... ادبیات جنگ...!
یاد گرفتم که حرف اول این الفبا، بی‌قانونی‌ست...!
بعد از آن، حروف‌های دیگر و در آخر مرگ...!
فرقی نمی‌کند که در جنگ پیروز باشیم و یا بازنده، آخرین حروف الفبای جنگ مرگ است!
کسی که پیروز میدان می‌شود، انسانیتش مرده است...!
و کسی که می‌بازد، خب، یقینا دیگر وجود ندارد، وجودش مرده است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا