نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته ادبیات جنگ | ستاره حقیقت جو و شمیم فرهادی کاربران انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #11
ادبیات جنگ را که بدانی، می‌فهمی که جنگ یک معمای گنگ و بی‌انتهاست!
یک کتاب که نویسنده اش تمام انسان‌های سیاست‌مدار دنیایند، و الفبای واژگانش درد، و واژگان آن خمپاره و تانک!
گفته بودم قلم دردست گرفتن یعنی شروع جنگ...
حالا خدا رحم کند به آن حال و زمانی که در جنگ قلم در دست بگیری و جنگ دگر آغاز کنی!
می‌دانی؟ روحت عادت می‌کند به سرباز بودن و جنگیدن!
چه با انسان‌های سنگدل، و چه با واژگان گنگ!
فرقی ندارد...
جنگ، جنگ است و من،
هم‌چنان سرباز جنگم...
گاه سلاحم قلم، و گاه‌گاهی هم توپ و خمپاره و تفنگ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #12
سرباز که باشی باید نویسنده هم باشی!
آخر، وقتی کسی نیست و تنهایی، تنها بی‌کسی‌ات کاغذ را پر می‌کند...!
گوش‌های شنوایی که باید درد ودل هایت را گوش کند، قلم می‌شود...!
و هر اشکی که مردانگیت جلویش را می‌گیرد، واژه می‌شود...!
سربازی که تمام روزش را در شب می‌نشیند و می‌نویسد، بی‌شک درد و دل‌هایش سنگ را ذوب می‌کند و قامت کوه را خمیده و دریا را حوض!
اصلا گویا ادبیات جنگ، با خونش در آمیخته و جای خون الفبای جنگ در رگ‌هایش می‌خروشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #13
کمی نگاهش کن!
جنگ؛ همان واژه‌ی سهمگین که سه حرف است؛ اما دل سرباز و جانباز را پر از حرف کرده است...! بوی درد می‌دهد...!
جیم، به معنای جراحت...
نون، به معنای نجات...
و گاف، آن رنگ گران‌مایه‌ی گهواره‌ی جان...!
جراحت را که ترکش زحمتش را می‌کشد!
نجات کار سربازان دلیر، و گهواره‌ی جان، فقط خدا و سرباز به نگهدارش باد...
که مبادا به جز جان سرباز ، دگر جانی ترکی بردارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #14
دلت تنگ می‌شود مادر من؟ به خدا من ز تو و تمام شهر دلتنگ‌ترم!
آن‌گاهی که دلم آغوش کشیدنت را پر می‌کشد و ذهنم تکراروار صورت ماه تو را متصور می‌شود، جان و تن که هیچ، روحم هم درد می‌گیرد!
آن‌گاهی که دستانت می‌توانست مأوای موهای آشفته و زانوانت جایگاه خواب من باشد، و نمی‌شود؛ به جایش تیغ و خار جای دستانت، و بی‌خوابی جای زانوانت هست...
مبادا نگران باشی!
پسرت سرباز شده که تو و یک ایران، آرام باشید، پس تو هم بی‌ نگرانی من،
آرام باش...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #15
فکر کن...
آن‌گاه که کرمانشاه من، دیار جان و جانان من، سینه‌ی ستبر ایران من، تمام جانش می‌لرزد با هفت ریشتر...
آنگاه که شیراز سیراب که نه، لبریز می‌شود ز آب...
آنگاه که مرزها را کرد و بلوچ و گیلک و عرب نگهدار می‌شوند...
آنگاه که ایرانی عزادار پلاسکو هستند...
باز هم سرباز است که می‌ماند،
می‌سوزد،
می‌جنگد و
می‌میرد!
حالا چه سرباز مرزدار باشد چه سرباز امداد و چه سرباز آتش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #16
خواهرکم می‌دانی؟
شاید از تو و آن چشمان درخشنده‌ات و خاطرات همیشگی‌مان دور باشم اما...
بدان که آمده‌ام تا هزاران خواهر دیگر چون تو را که چشم انتظار برادرند، از کلی دلهره نجات دهم...
شاید کنار تو نباشم اما، کنار یک ایران بودن از قوانین نانوشته روح سرگردان من است...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #17
می‌دانی؟
وقتی که سرباز باشی، حتی گاهی فکر کردن هم از یادت می‌رود!
یادت می‌رود که مادرت می‌گفت که هرگاه خواستی کاری کنی، قبلش فکر کن.
اما بدان که در جنگ، فکر کردن جایی ندارد.
در جنگ فقط باید بمانی، بجنگی و گاهی هم غریبانه،
جام شهادت را بنوشی و جهان را وداع گویی...!
وقتی که خمپاره،
ترکش،
ضرب گلوله،
همه و همه به جانت رخنه ‌می‌کند در یک لحظه،
چه طور می‌توانی تصمیم بگیری که حالا باید چکار کرد؟
باید آنقدر مرد جنگ باشی که تصمیم، خود به خود در ذهنت جا باز کرده باشد...!
آنقدر مرد جنگ باشی که بدانی امروز جای فکر نیست و جنگ جای جنگیدن است و تو ‌مرد جنگی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #18
شاید ادبیات جنگ را به خوبی آموخته باشم؛
اما می‌دانی در به کار گیری آن در حال، دچار تردید می‌شوم!
می‌ترسم...!
من از تنها بودن، آن هم زمانی که عقایدم مقصر باشد می‌ترسم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #19
دفترم پر شده از تکالیفی که در کلاس جنگ آموخته ام.
من سخت تلاش کردم...
سعی کردم دانش‌آموز ممتازی باشم...
من تفنگ به دست، رفتم و با جوهر آتشین، کل محیط اطرافم را به رنگ قرمز منور کردم.
من نمی‌خواستم که باعث خرابی و ویرانی و کشتار باشم! نه...!
من فقط می‌خواستم دانش‌آموزی ممتاز باشم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره حقیقت جو

کاربر حرفه‌ای
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,065
پسندها
31,123
امتیازها
66,873
مدال‌ها
30
  • نویسنده موضوع
  • #20
نمی‌دانم می‌دانی یا نه؟!
اما ادبیات جنگ، افعالی گسترده دارد.
من چیزهایی را آموختم که تو حتی در زندگی‌ات به آن‌ها فکر هم نکرده‌ای!
تو حتی نمی‌دانی که وجود دارند یا نه؟!
اما من تمام این فعل و فاعلات را حفظ کرده‌ام...
همه‌ی‌شان را از برم...
حال که فکر می‌کنم، گویا می‌توانم برای تدریس ادبیات جنگ، به مدرسه‌ای مراجعه کنم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا