«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.

روی سایت دلنوشته ادبیات جنگ | ستاره حقیقت جو و شمیم فرهادی کاربران انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #21
در حال و هوای خون و جنگ و جنون که باشی، نه می‌توانی به حال بد و غم‌زده‌ات اعتراف کنی، نه به حس و حال عجیبت وقتی واژگان قرمز جنگ را که بوی خون را می‌دهند، کنار هم می‌چینی تا ادبیات جنگ را بیافرینی اعتراف کنی...!
تو نه! قلم تصمیم می‌گیرد...
تصمیم یک تغییر، تغییری که سلول به سلول تنت را تهی می‌کند و به جای خون، ادبیات جنگ را در رگ‌هایت می‌خروشاند...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #22
سرباز که باشی،
باید گاه‌گاهی خودت را مرور کنی...
از الف وجودت تا یای آخرش...
از اولین سلول تنت تا آخرین...
باید درس بگیری که مبادا خطا رفته باشی...!
مبادا اشتباه کرده باشی و هزاران مبادا که به باد خواهد رفت...!
سرباز که باشی، باید تمام تنت را تهی کنی ز هر کاستی و ناراستی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #23
سرباز که باشی، بایدها برایت روشن‌تر خواهد شد و نباید ها اصلا بی‌وجود...!
تمامت قانون می‌شود، قانون جنگ!
قانونی که تمامش باید است و بی‌قانونی‌اش نباید!
مدام می‌گویی:
- سرباز که باشی، باید...
و نباید را ز هر کار و کتابی پاک می‌کنی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #24
کتاب قانون دلت، الفبایش جنگ می‌شود و بر جانت می‌تازد...
خمپاره، عجیب با واژگان می‌آمیزد و گلوله با خون مزین می‌کند آن هارا...
ترکش خراش می‌دهد و می‌تراشد...
اما جنگ!
جنگ، برگ برگ کتابت را تنگ در آغوش می‌کشد...
چه جشنی بر پا می‌شود آن‌گاه که کتاب قانون سرباز بودنت را می‌نویسی!
چه هیاهویی‌ست در این هیهات جنگ...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #25
قلک دلم تنگ می‌شود ناگاه...
همان هنگام که باز، چون کودک دلکم عطر آغوش مادرم را می‌طلبد...
گیسوان زیبای خواهرم...
و بحث‌ها و نصیحت‌های شیرین پدرم را...
شیرین زبانی‌های برادر کوچکم را می‌خواهد که بعد از من پسر بزرگ خانه شده. است...!
دلکم...!
آه! من هی بگویم و جانم درد بگیرد چه فایده دارد!؟ من سرباز جنگم و خون!
گرچه، گاه‌گاهی دلکم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #26
سرباز که باشی، باید جای دو چشم، هزاران چشم باید باشی...
هزاران بار دشمن را ببینی و کمین بگیری...
هزاران بار صحنه‌های دل‌خراش را ببینی و دم نزنی...
هزاران بار مرگ رفیق و عزیز ببینی...
و هزاران بار شهادت و شهادت...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #27
در هیاهوخانه‌ی جنگ دگر،
فرمانده، قلب تو نیست و تنت پیرو او...
در چنین اوقاتی که فقط باید بود...
که فقط باید جنگید و طلب قوت کرد!
فرمانده خداست...! فرمانده همان خون هایی‌ست،
که از جان شهداست و دردی بر جان تو...!
و باز فرمانده خداست و قوانین ‌نانوشته‌ی جنگ!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #28
سرباز که باشی،
باید آغوش گرم خواب را رها کنی و بشتابی سوی میدان جنگ...
خواب تا یک ظهر چه معنا دارد وقتی جان حتی یک نفر در خطر خواب ابدی‌ست؟
چه معنا دارد تو صمیمانه خواب را در آغوش بکشی و کسی در اوج بی‌پناهی هم‌درد غم باشد!؟
تو سربازی...!
با یک کوله‌بار وظیفه و تنهایی و حسرت...!
وظیفه‌ی حضور...
تنهایی مبهم...
حسرت خانه...
و مادر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #29
لحظه به لحظه‌ ساعت، فریاد می‌زند تو را...
عطش نوشیدن یک قهوه‌ی گرم،
هوس ب*و*س*ه به قاب کهنه...
خواب چندین و چند ساعته در کنار پنجره...
خستگی روز ها...
هیاهوی جدال...
همه‌اش قرعه به جانت شود اما،
همه اش را پس بزن...!
همه اش را...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,253
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • #30
عطش را بگو:
- گر من قهوه بنوشم، تو می‌خری زمان را برای جنگ؟
و او سرافکنده می‌ماند...
هوس را بگو:
- گر من خاطره مرور کنم، تو از جنگ خاطره می‌سازی؟
و او سرافکنده می‌ماند...
خواب را بگو:
- گر من بخواب،م تو تیمار می‌کنی این همه جان بیمار را؟
و او سرافکنده می‌ماند...
خستگی را بگو:
- گر من آرام شوم، تو یک ملت را آرام می‌کنی؟
و او سرافکنده می‌ماند...
تمام شهر نه، یک جهان هوس سرافکنده‌اند در برابر روی پر نور تو و صبر چون کوه تو...!
آخر می‌دانی!؟
تو سربازی...! سرباز...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا