روی سایت ز دل برآید| شاپرک کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
یک وقت هایی دلم می خواهد خودم را میان یک مشت خاطره دفن کنم.
حالم از تمام باید و نباید ها بهم می خورد. یک وقت هایی از رمان هایی که می خوانم بیزار می شوم.
یک وقت هایی دلم می خواهد دست خودم را بگیرم و کودک سرکش درونم را که تازگی ها فهمیده ام عقده های باز نشده دارد به شهربازی ببرم و یک گوشه ی دنج بنشینم و به الکی شاد بودن آدم هایی که ۹۰ درصدشان تا به خانه بروند نقاب خوشبختی را کنار می گذارند بخندم.
یک وقت هایی ایمان میآورم که من آدم درستی در زمان و مکان نادرست بودم.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
عزیزکم سلام
پاییز قدم زنان از راه می‌رسد و حال مرا دگرگون می‌کند. دلم برایت تنگ شده؛ برای دفتر و قلم‌های یکجورمان، برای شیطنت‌هایمان، برای تک تک لحظات خوبی که باهم داشتیم، که من می خواستم دکتر شوم بعد به جاهای دور بروم و خدمات بشر دوستانه ارایه کنم و تو، تو دوست داشتی مهندس بشوی! از این مهندس‌های پل ساز که روی هر رودخانه و دره‌ای پل بسازی که آدم‌ها را راحت‌تر بهم وصل کنی.
پاییز که می‌رسد کلافه می‌شوم. آنقدر که چای محبوبم بماند تا سرد شود یا نگاه خیره‌ام بچه مدرسه‌ای‌ها را به ستوه بیاورد. پاییز که می‌شود خودم را در اتاقم حبس می‌کنم و پنجره‌ها را می‌پوشانم. بوی ماه مهر زیر بینی‌ام که می‌زند حالم بی‌اندازه خراب می‌شود.
دکترها برایم آنتی‌هیستامین تجویز می‌کنند و مادرم بوخور اوکالیپتوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
پاییز را ما آدم ها رنگ غم زده ایم جانم. بگذار به حال خودش بماند این فصل لعنتی...من به بی فصلی با تو محتاج ترم
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
جعبه ی موسیقی
خاطرات خیس و ترک خورده را می پیچم لای روزنامه و داخل کارتن می گذارم اخر امروز هم اسباب کشی داریم. همسرم غر می‌زند:« این که زوارش در رفته بندازش دور، خودم یه نوشو برات می‎خرم.» لبخند می زنم و می گویم:«این یه هدیه ی خاصه!» شانه بالا می اندازد و می رود. او چه می داند که این جعبه ی موزیک را تو برایم خریده ای؟!
پ ن: ویرایش نشده.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
نیست در شهر نگاری که دل ما را ببرد
بعد تو دل سپرده ام به آوای دریا جانم
هر که از راه رسید پیشکش این دل بی سامان ما!
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
سخت است تمرین بودن آن چه نیستی.
سخت است گذشتن از چیز هایی که روزی جان پایشان می دادی.
سخت است از خاطر بردن روزهایی که زندگیشان می کردی و حالا خاطرت را می آزارد.
سخت است...
این روزها سخت است. خیلی سخت...
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
خوابگاه رو بستن اگه نه منم الان تو خیابون بودم! وسط شلوغی بوعلی جایی بین مردم چیزی که از تنم رفته رو پیدا می کردم... آدم ها نمی فهن وقتی همهمه به راه می ندازن چقد من ممنونشون می شم. چقدر آروم میشم آدم ها نمی فهمن ولی من گم میشم بین شلوغی جمعیت و خیالم پر میکشه و ناخونک می زنه به خاطراتم... خیالم پر میکشه میون نوسته هام بین شخصیت هایی که ساختم بین اون هایی که با درد هاشون گریه کردم. میون شلوغی جمعیت کن خودم نیستم با هر قدم رها میشم از تن سنگبنی که روحمو آزار میده با هر قدم کسی در من حلول می کنه که من نیستم. با هر قدم تهی می شم آنقدر سبک که ناگهان نه چیزی می بینم و نه صدایی می شنوم. خودم رو می بینم که قدم میزنه که دست های یخ کرده اش رو توی جیب هاش فرو می کنه که به بچه ها لبخند می زنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
خب یه ماهی هم گاهی دلش می خواد به تور صیاد گیر کنه... اما امان از وقتی که هیچ توری برای به دام انداختن ماهی نباشه. دل ماهی کوچولو می شکنه. ماهی ها عمر کوتاهی دارن اگه پژمرده بشن دیگه نای شنا کردن ندارن. دیگه توان ندارن و تهی می شن اونوقته که میان روی آب...
 
امضا : Shaparak
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا