***
من بهار نارنج ناب شیراز را در وجود تو پیدا کردم...!
عطرش را میان موهایت،
لطافتش را در دستانت،
و زیبایی اش را در صورتت،
من بهار نارنج را در وجود تو پیدا کردم!
***
انگار هنوز مشق شبم را ننوشتهام!
باید بنویسم!
هزاران بار بنویسم!
آن مرد آمد.
آن مرد خسته آمد.
آن مرد زیر باران آمد.
آن مرد با چتر خیس آمد.
آن مرد با شانه های خمیده آمد.
آن مرد دلتنگ آمد.
آن مرد با بغض آمد.
آن مرد بیتو آمد.
آن مرد چشم به راه خبری از تو آمد؛
اما نه!
آن مرد امشب اصلا نیامد!
آن مرد امشب به خیابان چشم دوخت و تو را مرور کرد!
آن مرد تمام شب
را به جای خالیات نگاه کرد!
آن مرد امشب...،
بیتو جان داد!
***
در همان شبهایی که جنون، حتی در دیوارهای خانه پرسه میزد، تو پنهانی آمدی!
پنهانی در خیالاتم رسوخ کردی!
پنهانی دل بردی از من!
و بعد
پنهانی رفتی!!
و من در نبودت پنهانی مردم...!
***
میدانی جان دل؟!
حال من و تو را فقط زمین و آسمان میفهمند!
حال من و تو را فقط مهر و ماه میفهمند!
حال من و تو را فقط روز و شب میفهمند!
که هیچوقت به هم نمیرسند...!
***
می دانی جان من؟!
عاشق شدن را، زمین بین آدمها باب کرد.
زمین ما از همان ابتدای آفرینش آشفته بود!
از همان روز اول به دور خورشید دیوانهوار می چرخید؛
اما خورشید دلش برای ماه پر میکشید
و دل ماه در گرو زمین بود!
این است دایرهی دوار عشق ...!
***
جان جهانم!
سالهاست که تو رفتهای؛
اما خیالت،
اینجا،
در کنج دیوارهای این خانه،
با لبخند گریانی به من خیره شده است؛
و هر لحظه حضورش،
نفسهایم را نفسگیرتر میکند...!