در تنهای این ظلمت شب
درتنهایی این ظلمت شب
به هجران تو افسوس ها خوردم
تمام بغض واندوهم شکستم
درونم ریختم وباغم نشستم
به پای شمع روشن که نمانده
دگر نا ونوایی در امیدش
به پای گریه های شب بیتاب
با هر قطره حکایت های بیخاب
در همان حالوهوا ی بیقراری
به فکر تو و این چشم انتظاری
به مهتاب و شمع گفته بودم
که مجزوب تو شد این قلب روانی
به توصیف تو گشتم غرق افکار
بگشت مجنون تو روح وروانم
به منظومهی آن چشمان نازت
که از جادوی عشق افکنده گشته
به زیبایی آن صورت ماهت
که با عشق خدا نقاشی گشته
به آن عشق و به آن دل
که زیبایی باطن بر تو گشته
گرفتارم، گرفتارم و دربند
به زنجیرم تو زندان گاه فکرم
مجازات دلم این بود بسوزم
به دوری و به مستی از صدایت
شب طولانی شاهد بر دل من
که نجوا میکند هر دم برایت