خسته از تکرار بی پایان دلدادگی
از رسم نا رفاقتی های زندگی
خسته از این ناخوش احوال یا
از تکرار نبودن ها
از این حس تلخ دل بریدگی
خسته از این غم فرسوده ای که دچارشم
از این دلشکستگی
که دیگر مبتلا یشم...
چه دلتنگت شده ام
مَنِه دست و پا بسته را ببین
که در خیالت غرق شده ام
تو نمیدانی که درگیرت شده ام
رفتی و مرا از خود
چه بی خبر گذاشته ای
نمیدانم!
انگاری که دیگر
تو مرا از خویشتن گرفته ای...
آشفته ام
مظربم
سرگردان و حیرانم
هر شبانه را
در پی مستی ام
نایی برای صحبت ندارم
انگار که
دچار وهم وخیالم
هیچ رنگی در رخسار ندارم
نمیدانم که دیگر چرا؟
احساس خوبی به این زندگی ندارم!
دلم میخواهد خودم را بردارم وبروم یک جایی دور...
دور ازچشم همه این آدمای شهر!
جایی که دست هیچکس بهم نرسه
دلم میخواهد این احساس و بِکَنَم ازهمه
دیگر نمیدخواهم دلم گیر کسی باشد که اینگونه بد دلگیرش شود
حوالی من رد نشوید
نمیخواهم
زخمی را که زدهاید و دلی را که شکستهاید
را مداوا کنید
دیگر برای این چیزها دیر شده است
بروید
از من دور شوید
نمیخواهم که
درگیر ناخوش احوالی هایم شوید!