بودنت را دوایی نبود
نبودنت را ندانم چه نا علاج دردی ست!
هرچه آرام جان بودی
حال درد جانم شده ای
در تو چه نهفته ست؟
معادله احساسی تو چیست ؟
که اینگونه ضریب عشقیت را
در رادیکال خود تقسیم کردی؟
مرا بس نبود
آن قدری که نبودت را تحمل کرده ام؟
آنقدری که مدام هجوم خاطرات نفرین شده ات
مرا به دلتنگی دچار میکند!
دوست داشتن مرا بس نبود
که اینگونه رفتی؟
اعمال احساسم را پس داده ام
همین تو مرا بس بود
دگر عشق نامه ات باطل شد..!
نگاه آخرت را تا همیشه به یاد خواهم داشت
وقتی که غمناک به چشمانم
چشم دوخته بودی
و برایم چه نمایان بود
خشم فرو ریخته
در دستان مشت شده ات
که نمیدانستی
دل لعنتی من هم
چه ها که نکشیده بود!
وقتی که به مجبوری
دستات و رها کرد...
هوای بارونی این روزها
مرا چه سخت دلگیر میدکند
هوای بارونی این روز ها
مرا در انزوای عالم خویش
به دلتنگی دچار میکند
هوای بارونی این روزها
یاد آور خاطراتی از توست
که مرا به جنون وا میدارد
هوای بارونی این روز ها
مرا چه تلخ اندیش کرده!
وقتی که اینگونه نبودت را به رخ میکشاند..
ای تویی که مرا پریشان حال کرده ای
وسعتعشق تو همین قدر بوده؟
اصلا تو را چه به عاشقی!
تویی که حتی گوش هایت
تا شنیدار دوست دارم هایم شد
تو را کَری کرد
که مرا نشوی
و نادیده بگیری
با چشمانی که از همان ابتدا کور بود!