دلم میسوزد به حال خودم
که چقدر احمق بودم
از اینکه شکست خوردم
از اون آدمی که به من نیشخندی میزند
و میگوید دیدی آخر دلت را بردم!
آخ دل غم زدهام
آرام بگیر
هیچکس مقصر حال بدت نیست!
اشتباهات من انتخاباتم بودن
فقط میسوزم از اینکه
من از خودم خوردم!
اندکی مرا بشنو
ای تویی که مرا از خود ربوده ای!
بفهم حال دلی را که رها کرده ای
کاش میشد کمی مرا میفهمیدی
میفهمیدی، حال یک آدم زخم خورده را
همان زخمی که قرار بود روزی مداوایش کنی
اما حالا که ندارمت
نمک گیرت شدهاند این زخم ها
نمیطدانی که چجور...
میسوزاند از اعماق، وجودم را..!
تمامم پر شده از احساس تلخ دلتنگی...
تمام کن مرا از نبودنت
دلم را هوایی کردی
حالا هم که هوایت را کرده...
نیستی
کاش میشد سر زده میامدی به دیدنم
بی تو برایم دنیا دروغی بیش نیست!
گاهی آنچنان دلم میگیرد
از زیر دوش ماندن این حجم از خاطره
از تنهایی و کز کردن تو اتاق تنگ و سوت کوری که مدام دلتنگی را به رخ میکشاند
از این نا گفتنی هایی که تبدیل به بغض میشود
و قلب را از درد مچاله میکند
نمیدانم!
اما گاهی شب ها که از راه میرسد
پسمانده حرفها، دردها و یا بغضها
مثل گلولهای اشک میشوند و بی تابانه در
گوشه ای از چشمانم
بی هوا سرازیر میشوند...