نام مجموعه: سکوت ناهنجار
نام نویسنده: M.N
تگ: منتخب
ویراستار : Dina♡
مقدمه:
سکوت میکنم، نه از روی رضایت
بلکه میترسم از این که سکوتم شکسته شود.
سکوتی که حالا زخمهای عمیقی بر روی قلبم به جای گذاشته است.
و تلنباری از دردها را روی شانههایم رها کرده است.
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای تگدار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل به درخواست نقد، قبل از درخواست تگ این کار را انجام بدهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
*** سکوت حرفهایم را خواهم شکست. زمانی که بتوانم، مرهمی روی زخمهایم بگذارم،
تا از درد آنها کاسته شود.
تا آتشفشانی نباشم که بر رویت فوران خواهد کرد و تو را نابود خواهد ساخت.
*** سکوت گاهی نه به خاطر درد است، نه از روی عشق. گاهی سکوت یعنی، حرفهایم را از چشمهایم بخوان.
همان حرفهایی را، که مخاطبش تو هستی.
همان حرفهایی که به زبان آوردنش برایم سخت است ولی؛
ثابت کردنش برایم آسانتر از آن است که فکر کنی!
*** سکوت از بدترین دردهای دنیاست؛ میدانی چرا؟!
چون این سکوت از رنجشی نشاءت میگیرد،
که جسمت را نه؛
بلکه روحت را میسوزاند
و روحت هر چه که باشد،
دردش را عمیقتر حس میکند و التیامش بس سخت است.
حتی سختتر از خوردن زهری که درونت را به آتش میکشد.
*** سکوت میکنم، تا بسوزانم دلم را و به آتش بکشم درون خود را.
سکوت میکنم، تا دریای چشمانم هر لحظه پر و خالی شوند و بکاهند از این اندوه جانسوز.
افسوس که آتش درونم، هر لحظه با هر قطره از دریای درونم،
بیشتر شعله میکشد و مرا درون خود فرو میبرد.
*** قلبم در این روزها، هرلحظه فشرده میشود.
دردهایم روی هم انبار میشوند.
زخمهای پینه بستهام، دوباره باز میشوند.
سکوتم در این لحظات، نشانگر مرگ تدریجی من است.
*** سکوت عمیق من،
قلب زخمخوردهی من،
روزهای گذشتهی من،
خاطرات دردناک من،
احساس زخمخوردهی من
وشانههای تکیده من.
غبار روزگار بس سنگین است که دیگر
نمیتوانم تاب بیاورم.
زیر این غبار جان خواهم داد.
جان خواهم داد،
جان... .
*** لبهایم را به هم دوختهام، تا دنیای درونم را بالا نیاورم.
دنیایی که داغیاش تنم را نه، بلکه وجودم را به آتش میکشد.
دنیایی که حتی سکوت هم آرامش نمیکند.
*** «این قافلهی عمر عجب میگذرد!»
در سکوتی به تلاطم دریا
و
حرفهایی به تلخی زهر
و
دلی آغشته به خون
و
چشمانی به سیاهی شب
که
فریاد دل و جان میان امواج اشکهایش، به برون رانده نمیشود.