متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته ناگفته‌های یک دل غمگین | Emina akhavan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع E m i n a
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2,674
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
بچه که بودم، همش آرزو می‌کردم زودتر بزرگ شم. همه‌مون این آرزو رو داشتیم...
اما نمی‌دونستیم که دنیای بزرگترها چه‌جوریه!
نمی‌دونستیم با دنیای خودمون زمین تا آسمون تفاوت داره. فکر می‌کردیم دنیای اونا هم رنگارنگه!
فکر می‌کردیم دنیای اون‌ها هم پر شکلات و پاستیل و هله هوله‌ست! فکر می‌کردیم توی دنیای اونا هم بچگی وجود داره...
نمی‌دونستیم بزرگترها دنیاشون سیاه و سفیده. نمی‌دونستیم توی دنیاشون به‌جای پاستیل و شکلات، پر از کینه و زخمه!
پر از انتقام! هیچ‌کدوم رو نمی‌دونستیم برای همین آرزو می‌کردیم؛ که اگه می‌دونستیم تا آخرش توی دنیای خوشگل خودمون می‌موندیم!
ما حتی آرزوهامون هم با بزرگترها فرق داشت...
فقط یه دختر کوچولوی لپی بودم با موهای دوگوشی! دلم یه‌دونه آب‌نبات چوبی می‌خواست که هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
یادش بخیر!
یادش بخیر آن روزهایی را که بی مهابا در آغوشت می‌کشیدم...
یادش بخیر روزهایی که با غرور در خیابان قدم میزدم؛ غروری ناشی از داشتن تو!
تویی که دیوانه کردی بودی مرا، مرا نه، دل مرا...
دلی که تورا خدا می‌پنداشت و از تو بت ساخته بود!
همان دلی که لگدمالش کردی.
لگد مالش کردی، خردش کردی اما من، بازسازی‌اش کردم و از نو ساختم قلب جدیدی را!
اما نه از چربی و ماهیچه. بلکه از سنگ!
آن‌قدر ‌سخت، که حتی امروزی که در چشمانم زل میزنی و میگویی: «شما؟»، برای صدایت نلرزد!
برای ته‌ریش مردانه‌ات نلرزد!
برای هیکل عضلانی‌ات نلرزد!
برای بوی عطر تنت نلرزد!
آری عزیزکم! این فرد، یک آدم جدید و این دل، دلی جدید است!
تو به دنبال انتقامی اما من کوتاه نمی‌آیم! این بار نه جان دلم!
آه که هنوز هم جانم هستی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
‌***
دیوانگی را دوست دارم...!
دیوانگی را دوست دارم؛ مگر بد است؟
هر چیزی با تو و برای تو زیباست! مثلاً دیوانگی کنم و جلوی تمام آن‌هایی که سد عشق‌مان می‌شوند بگویم که تنها تو را می‌خواهم!
دیوانگی کنم و از عالم و آدم دل بکنم برای تو...
دیوانگی کنم و هیچ‌کس را جز تو نبیند دل وامانده‌ام.
دیوانگی کنم از برای تو؛ مگر دیوانگی بد است...؟
با تو هر چیز بدی خوب، و هر زشتی زیبا می‌شود پس دیوانگی می‌کنم با تو و از برای تو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
زمستان را دوست دارم!
زمستان را دوست دارم چون زیباست؛ زیباتر از بهار...
هنگامی که همه‌جا سفیدپوش می‌شود، از بلورهای یخی ستاره‌ای شکل گرفته تا تو؛ تویی که عاشق برف هستی و با ذوق می‌خندی!
و من این خنده‌ها را با هیچ‌چیز عوض نخواهم کرد! حتی شکوفه‌های کوچک رنگی‌ای که روی درختان، خوش می‌درخشند و بهار را جذاب می‌کنند!
زمستان را دوست دارم چون دوست‌داشتنی است.
دوست‌داشتنی‌تر از تابستان!
هنگامی که با آن‌همه لباس بیرون می‌روی و دستکش‌هایت به سبب برف‌بازی‌هایی که با هم کردید، خیس می‌شود و او دست‌هایت را در دستان گرمش می‌گیرد و تو، نه‌تنها دستانت، بلکه تمام وجودت می‌سوزد از آن گرمای دلنشین...
زمستان را دوست دارم چون غمگین است؛ غمگین‌تر از پاییز!
به هوایش بنگر که در اوج سرما متواضعانه خورشید را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
امشب هم مثل بقیه‌ی شب‌هام، دو‌‌ی صبح سرم رو می‌ذارم رو بالشت خیسم و می‌خوابم.
سه با ترس از خواب می‌پرم! بدنم خیس عرقه. دارم می‌لرزم! خودم رو بغل می‌کنم و زل می‌زنم به یه گوشه...
یکم که می‌گذره، بلند میشم میرم سمت گیتارم. برش می‌دارم؛ می‌ذارمش رو پام و شروع می‌کنم به نواختن همون آهنگ همیشگی...
(همه میگن که تو رفتی)
یادم می‌داد روزی رو که افتادم رو خاک‌های سرد
(همه میگن که تو نیستی)
توی بیمارستان به هوش اومدم و گفتن که دیگه کنارت نیست!
(همه میگن که دوباره دل تنگم رو شکستی)
(دروغه)
صدات می‌زنم؛ با جیغ میگم که برگرد! گله می‌کنم از همه...
از تویی که رفتی؛
از خدایی که بردت پیش خودش؛
از منی که تنها موندم!
این‌قدر جیغ می‌زنم که به سرفه میفتم...
دستم رو می‌برم سمت دهنم. نوک انگشت‌هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
چه زیباست...

زیباترین منحنی دنیا، که دل می‌برد از هرکس که آن را ببیند!
چشم‌هایش آبی نبود انگار! رنگ خاصی داشت.
به آن که نگاه می‌کردی، غرق می‌شدی و به یاد آبی دریا می‌افتادی!
گویی که به اقیانوسی بی‌کران و بی‌پایان نگاه می‌کنی.
همان‌قدر عمیق؛ همان‌قدر زیبا و از همه مهم‌تر،
همان‌قدر آرامش بخش...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
نمی‌دانم چرا اما چندی‌ست که دیگر هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورم!

نمی‌دانم یک ساعت است، یک روز است، یا شاید هم یک‌سال...
گفتم که، نمی‌دانم!
تنها یک چیز را می‌دانم و بس و آن، تو هستی!
آری. الان چندی‌ست که می‌نشینم روبه‌روی پنجره و دست‌هایم را دور لیوان قهوه‌ام می‌پیچم و به تو فکر می‌کنم و نقش صورت زیبایت را روی شیشه می‌بینم...‌
یا مثلاً دراز می‌کشم و به سقف نگاه می‌کنم و گویی که تو را می‌بینم! نمی‌دانم...
نمی‌دانم اصلاً تو کیستی!
باز هم همان صدای آشنایی که فقط و فقط من می‌شنوم: «مرا به یاد نمی‌آوری؟»
و باز هم صدای جیغ، باز هم شکستن،‌ باز هم دستانی که به تخت بسته می‌شود و سوزنی که در رگم فرو می‌برند و باز هم بعد از مدت‌ها خواب!
زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
دم بعضی از دوست‌هام گرم که بهم یاد دادن دشمنی، دوست و رفیق نمی‌شناسه!
فکر می‌کردم همیشه از پشت خنجر می‌زنن؛ برای همین همش حواسم به پشت سرم بود؛ ولی دم‌شون گرم که یادم دادن از جلو هم میشه خنجر زد!حتی بهتر از پشت...!
وقتی از پشت خنجر می‌زنه، فوقش چاقو رو می‌کنه تو کتفت، تو کمرت، پشت گردنت .
ولی جلو می‌تونه چشم‌هاتو دربیاره!
می‌تونه سینه‌ت رو بشکافه و قلبت رو از تو سینه‌ت دربیاره و جلوی چشم‌هات لگدمالش کنه...
فهمیدم وقتی از پشت خنجر بزنه دردش کمتره؛ چون فوقش صداش رو دم آخری از کنار گوشت می‌شنوی!
ولی وقتی از جلو خنجر بزنه، صورتش رو می‌بینی؛ برق خوشحالی رو تو چشم‌هاش می‌بینی؛ چاقوی دستش رو،‌ چشم‌های گرمش رو می‌بینی...
همیشه آرزو می‌کردم کسی از پشت بهم خنجر نزنه ولی الان تنها آرزوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
بهم می‌گفت: قوی باش!
نمی‌دونست الان که دارم باهاش چت میکنم و ایموجی خنده میفرستم،
گونه‌هام از اشک‌هام خیسه!
نمی‌دونست وقتی می‌گفتم صدام به خاطر جیغ‌جیغ‌هام خش داره، دلیلش ضجه زدنای شبانَمه...
نمی‌دونست وقتی می‌گفتم خوبم، یعنی داغونم! بیا به داد حال دلم برس!
نمی‌دونست وقتی می‌گفتم تاحالا عاشق نشدم، یعنی دارم می‌سوزم تو تب عشقش!
هیچ‌کدوم رو نمی‌دونست و می‌گفت قوی باش!
که اگه میدونست می‌گفت: تو قوی‌ترین دختر دنیایی...
من همه‌ی این کارها رو کردم؛ ولی هیچ‌کس نفهمید که تو دلم چه خبره!
همه وقتی بهم نگاه می‌کردن خنده‌هام رو می‌دیدن؛ نه چشم‌های گود شده‌م رو...
جیغ‌جیغ‌هام رو می‌دیدن، نه صدای پر بغضم رو...
سر و صداهای سر صبحم رو می‌دیدن نه گریه‌های آخر شبم رو...
کاش یاد می‌گرفتیم همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
ازم پرسیدن دردناک‌ترین اتفاق زندگیت چی بوده؟
- خب چی گفتی بهشون؟
- واقعیت رو...
- و واقعیت چیه؟
- این‌که کسی که فکر می‌کردم همیشه کنارمه و حواسش بهم هست، تو اوج ولم کنه و بره و دیگه هم برنگرده!
- عاشقش بودی؟
- نه، اون عشقم نبود...!
- پس چی؟
- یک نامرد به تمام معنا بود که بهش میگفتم رفیق...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا