متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته ناگفته‌های یک دل غمگین | Emina akhavan کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع E m i n a
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 2,674
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
حس زیبایی‌ست گوش دادن به موزیک. موزیکی که از آن هیچ نمی‌فهمی و تنها صدایی که به گوشت می‌رسد، قهقهه‌های مستانه‌ی اوست که تورا هم م**س.ت می‌کند حتی بدتر از ش*ر..اب...
حس زیبایی‌ست، نشستن لب ساحل بر روی شن‌های داغی که گرمای‌شان را از تابستان گرفته‌اند؛
هنگامی که به جای نگاه به دریا به چشمان او زل زده‌ای!
حس زیبایی‌ست،‌ بوی شکوفه‌های بهاری هنگامی که با بوی عطرت ترکیب می‌شود!
حس زیبایی‌ست بودن در کنار تو هنگامی که می‌دانم گرمای دستانت، عطر تنت، موهای خوش حالت‌ات تنها به نام و برای من است!
حس زیبایی‌ست داشتن تو؛ خیلی زیبا...!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
گوشه‌ای نشسته بودم و با هق‌هق و زانوانی در آغوش گرفته با خود فکر می‌کردم.

به این فکر افتادم که انسان‌ها چند نوع‌اند:
بعضی مانند چسب زخم‌اند؛ برای مدت کوتاهی همراهت هستند.
زخم‌های کوچک را ترمیم می‌کنند و می‌روند؛ اما مدت کوتاهی رد چسب را در کنار زخم‌هایت می‌بینی و یاد آنها میفتی که زخم‌های هر چند سطحی، هر چند کوچکت را ترمیم کردند!
آخر می‌دانی، زخم هر چقدر سطحی‌تر باشد، سوزشش بیشتر است!
اما آنها تو را از درد کشیدن باز می‌دارند و سوزش قلب کوچکت را از بین می‌برند...
بعضی مانند ژلوفن هستند! تا با آن‌ها هم‌صحبت می‌شوی و از صحبت‌های‌شان استفاده می‌کنی خوب می‌شوی؛‌ اما هر چقدر بیشتر از آن‌ها در هنگام دردهایت یاد کنی بیشتر به آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
حال عجیبی دارم!

چند روزی‌ست حال عجیبی دارم؛ خیلی عجیب، شاید حتی عجیب‌تر از پرواز کوسه!
یا شاید حرف زدن مترسک؛
یا حتی لبخند زدن یک عاشق...
آری! این روزها حالی دارم که خود نیز معنای آن را نمی‌فهمم!
نمی‌دانم چرا، اما این حال تنها با دیدن یک نفر به من دست می‌دهد. نمی‌دانم شاید بیمار شدم؛ شاید هم...!
آه گفتم که، نمی‌دانم!
اما آن‌قدری می‌دانم که هنگام دیدن پسرک همسایه قلبم تیر می‌کشد؛ تیر می‌کشد و هم‌چون گنجشکی در چنگال شکارچی، درون
سینه‌ام بی‌قراری می‌کند!
وقتی او را می‌بینم که دست در موهایش می‌کشد، نه تنها قلبم، بلکه دستانم هم می‌لرزد! پاهایم می‌لرزد؛
اصلاً انگار کل وجودم می‌لرزد! اما به چه دلیل؟ از چه؟
فکر کنم از ترس؛ حسی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
_چرا میلرزی!؟
+سرده...!
_الان که تابستونه ،کجا سرده!؟
+رفتارشو میگم
(امی_اخوان
 
آخرین ویرایش

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
این‌که دوست داشتن‌های الان الکیه و عشق‌های واقعی کم پیدا میشه به کنار!
این‌که قول‌های مردونه کم و تا حدودی بی‌معنی شده به کنار!
این‌که دل شکستن رسم شده و عاشقی سرگرمی، به کنار!
اینکه ذات آدم‌ها بد شده به کنار!
همه‌چی به کنار و انداختن گردن زمانه به کنار...!
زمانه خود ماست. وقتی گردن زمانه و نسل و هرچیز دیگه می‌ندازین، یعنی گردن خود می‌ندازین!
یعنی من نبودم دستم بود تقصیر آستینم بود!
وقتی گردن نسل جدید می‌ندازین یعنی گردن بچه‌هاتون انداختین.
وقتی...!
چی بگم که خودم هم مقصرم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
دل‌تنگم!
دل‌تنگ چهره‌ای که نمی‌دانم خاک با آن چه کرده...
دل‌تنگم!
دل‌تنگ صدای خنده‌ای ک زمانی آرامش وجودم بود، اما قدر ندانستم!
خنده ‌ی که دیگر فقط در فیلم‌های کودکی‌ام و یا در ذهنم پیدا می‌شود...
خنده‌ای که مانند موسیقی‌ای دل‌نشین در ذهنم تکرار می‌شود.
دل‌تنگم!
دل‌تنگ آغوش اولین مردی که در آغوشم کشید.
مردی که لحظه‌ی تولدم با تمام مردانگی‌اش اشک ریخت از شدت خوشحالی!
مردی که با زخمی شدن زانوهایم در بچگی، قلبش زخم شد!
با گریه‌هایم غمگین شد و با شادی‌هایم، بال درآورد و پرواز کرد...
پرواز کرد...؟
آه آری اون به آسمان‌ها پر کشید!
پر کشید و مرا با آن همه حجم از تنهایی، تنها گذاشت.
تنهایم گذاشت و ندانست که دختر کوچکش در خردسالی چه حرف‌ها که نشنید؛
چه دردها که نکشید
چه زخم‌ها که نخورد
چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
روز تولد ده سالگی‌ام بود و همه بودند. دور هم جمع شدیم و قرار بر بازی شد.
جرأت و حقیقت!
و چه دردناک که حقیقت بر من افتاد!
و چه دردناک‌تر سوالی که از من پرسیده شد.
سوالی که خاطره‌هایی را رو کرد که ای کاش هیچ‌وقت...
آه که چقدر شبم خراب شد.
چه اشک‌هایی که بعد از پاسخم ریخته نشد!
چه نگاه‌هایی که ترحم‌آمیز نشد!
ای کاش که هیچ‌وقت پاسخی نمی‌دادم!
آه، چقدر دردناک بود آن شب
سوال این بود:
- بزرگ‌ترین آرزوت چیه؟
و پاسخی که هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌تواند برآورده‌اش کند
- میگن بابایی رفته پیش خدا؛ آرزوم اینه که دوباره برگرده...!
آخر کودکی نه ساله چه می‌فهمد از قانون دنیا؟
چه می‌داند از قانون قبرستان؟
چه می‌داند از سردی خاک؟
چه می‌داند از این‌که آن‌که رفته، راه بازگشت ندارد؟
آرزویم برای کودکی نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
کاش قدرت انتخاب داشتیم... !
کاش یک گزینه توی زندگی هر کدوم‌مون بود که انتخابش مساوی با حذف بعضی آدمای زندگی‌مون بود!
مساوی با رفتن و نموندن بود؛ مساوی با مرگ... .
کاش گزینه‌ای بود که با انتخابش می‌تونستی تمام عمرت رو بدی اما به‌جاش دو ساعت هم که شده فقط بخندی! بی‌غل و غش.
اصلاً خنده نه، قهقهه بزنی... .
چرا نیست خدایا؟ چرا یک هم‌چین چیزی تو زندگی ما آدم‌ها نیست؟
چی می‌شد بود؟ خدایا می‌بینی منو؟ صدام رو می‌شنوی؟
به خودت قسم که خستم!
خستم از خنده‌های خیسی که توی شوری اشک‌هام گم میشن!
خستم از قهقهه‌هایی که بغض دارن!
خستم از وجود آدم‌های اشتباه توی زندگیم!
خستم از نبود آدم‌هایی که باید توی زندگیم باشن اما نیستن!
خستم... !
به خودت قسم که خستم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
توی تمام لحظات غم هست.
توی هر کدوم از لحظه‌های بد و خوبی که می‌گذرونیم، هم خنده هست هم گریه!
هم اشک هم لبخند!
هم بغض هم کینه هم حسادت هم... !
همه چی، اما مهم اینه که تو کدوم رو بخوای، کدوم رو انتخاب کنی!
از بین اون‌همه حال و و هوا؟ کدوم برات پررنگ شه!
هم می‌تونی غم مشکی رو برداری و به اندازه‌ی سیاهی مشکی، دنیات رو سیاه کنی، هم خنده‌ی ارغوانی رو برداری و به اندازه‌ی آرومی این رنگ، آروم شی و شاد از این آرامش!
همه‌ چیز بستگی به خودت داره؛
اما نمی‌دونم چرا ما همیشه غم رو انتخاب می‌کنیم؛ اشک رو انتخاب می‌کنیم!
اشک رو انتخاب می‌کنیم و یواشکی هق‌هق می‌زنیم.
درد رو انتخاب می‌کنیم و خودخوری می‌کنیم... !
بیاین یه‌بار امتحان کنیم.
وقتی غم رو گرفتین؛ وقتی دنیاتون با مداد رنگی غم مشکی شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

E m i n a

مدیر بازنشسته
سطح
21
 
ارسالی‌ها
165
پسندها
13,948
امتیازها
30,463
مدال‌ها
25
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
- می‌خوام بخوابم.
- چرا؟
- شده تو خواب فکر کنی داری از یه ساختمون میفتی؟
- آره. وای که چقدر هم بده!
- شدیداً به اون حس نیاز دارم؛ حتی شده واقعیش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا