متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته سرگیجه | Dizzy کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Dizzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,342
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #11
آسمان، آبی...
پرستوها بر فراز کرانه...
مردم در تکاپو...
اما فقط این‌جا، در خانه‌ی من است که روح ساکن شده است
و خیال محو شدن دیگر ندارد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #12
این روزها سخت درگیر آدم‌ها شده‌ام... .
ببین ذهنم را پینه بسته است!
او هم مشغول تحلیل آدم‌های خوب و بد شده است
دلم را ببین چه‌قدر سرخ‌گون شده است!
بس که بی‌چاره گریسته برای دل یارانش... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #13
دردم را در بازار دنیا به حراج گذاشته‌ام
کسی خریدارش هست؟!
«من آن را می‌خرم! به چند می‌فروشی دختر؟»
«هر قدر که در توانت هست...»
من گفتم هر قدر در توانت است اما او
قدمی نزدیک شد
پا پس کشیدم،
باز هم به جلو آمد...
آن‌قدر به جلو آمد که من میان حصار دنیا به چنگش افتادم...!
اما من فقط دردم را به حراج گذاشتم؛ نه دلم را!
خدایا چرا این روزها
مردهای شَهرت دیوانه شده‌اند؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #14
گاهی دلم تنگ می‌شود... .
موزیک درمان‌گر خوبی‌ست
اما گاهی تکرارش اذیتم می‌کند!
گاهی هم حرف دلم را نمی‌زند
و من را دلتنگ‌تر از قبل می‌کند... .
بیا خانه‌ای از جنس سیاهی بسازیم...
تا هر چه در آن گریستیم آشکار نشود و
پرده از این دل رسوا بر ندارد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #15
ملا: «چرا مشقت رو ننوشتی؟ دستت رو بیار جلو!»
«به‌خدا آقا کار می‌کردیم!»
«دروغ نگو، دستت رو بیار جلو!»
کودک دستش را جلو آورد...
اما پینه‌های عمیق کف دست تمام گفته‌هایش را ثابت می‌کرد
«چرا دست‌هات این‌طوریه؟»
«آقا مامان‌مون میگه بابات پیش خداست... من هم دارم پول جمع می‌کنم برم پیش خدا...»
ملا کلاه را از سر برداشت
آن را به سر کودک گذاشت و برای همیشه از مکتب‌خانه رفت!
گویی از آغاز نبوده است... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #16
از سگی پرسیدند: «تو جنس آدمی را می‌شناسی؟»
گفت: «تو خود انسانی، من که حیوانم چه‌طور بشناسم؟!»
حق با اوست...
اما من که انسانم چرا نمی‌شناسم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #17
هراسانم این شب که گذشت چه کنم...
که فردایی آشوبناک
در پس روزگار...
در کمینم نشسته است و
تیغ مرگ بر پیشانی‌ام می‌گذارد...
هراسانم، هراسان!
تو بگو چه کنم که از بازی دنیا خارج شوم؟!
تو بگو که من باید چه دعایی کنم تا سختی روزهایم کم شود؟
تو را به جان دردانه‌ات به من بگو!
چرا که گر نگویی...
زندگی بر من حرام می‌شود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #18
جانم بگو از تلخی‌هایی که روزگار به کامت ریخت...
و تو فقط آن‌ها را با تمام اجبارها به دهان کشیدی...
به دهان کشیدی و اشکت را از تمام اطرافیانت پنهان کردی
پنهان کردی تا تمام ترحم‌ها به سمتت روانه نشود...
روانه نشود تا تو از سکوت محضی که برای خود ساختی خارج نشوی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #19
توی بازی دنیا هر کسی سرش به کار خودش گرمه...
هر کس زندگی خودش رو اداره می‌کنه
من هم توی بازی دنیام!
هر روز صبح بلند می‌شم، موهام رو شونه می‌کنم، صبحانه‌م رو می‌خورم...
اما بعدش...
یه دفعه‌ای همه‌چیز عوض می‌شه!
سراپای وجودم به ناگه یخ می‌بنده...
حوصله‌م سر می‌ره، دلم می‌گیره
چشم‌هام خیس می‌شه...
دروغ چرا...؟
آخه این حال هر روزم برای اونه
بس که منتظرش شدم و نیومد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
358
پسندها
27,755
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #20
هیس!
می‌شنوی صدای خنده‌های مرغان عاشق را؟
چه لذتی می برند!
دل‌شان برای دریاچه‌ی زندگی‌شان می‌تپد
اما این درام عاشقانه فقط مخصوص مرغان است...
نه تو...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا