دردم را در بازار دنیا به حراج گذاشتهام
کسی خریدارش هست؟!
«من آن را میخرم! به چند میفروشی دختر؟»
«هر قدر که در توانت هست...»
من گفتم هر قدر در توانت است اما او
قدمی نزدیک شد
پا پس کشیدم،
باز هم به جلو آمد...
آنقدر به جلو آمد که من میان حصار دنیا به چنگش افتادم...!
اما من فقط دردم را به حراج گذاشتم؛ نه دلم را!
خدایا چرا این روزها
مردهای شَهرت دیوانه شدهاند؟