نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.

روی سایت دلنوشته سرگیجه | Dizzy کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Dizzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,385
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #21
«سفرم طولانی است، ببخش مرا. بی‌برگشت است مسیر، فراموش کن مرا. دلم دست او گرفتار است، باور کن مرا.»
«مگر می‌شود؟ من و تو عمری در کنار هم بوده‌ایم...»
«می‌شود! وقتی که من با چشم خود دیدم که او... بی‌من... با او می‌رود...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #22
عقابی در محوطه‌ی دلم به کمین نشسته است
گویی منتظر طعمه اش است!
صدای سهمگینش خراش می‌اندازد بر دیوار قلبم...
می‌چرخد و می‌چرخد... .
با چشمان تیزبین خود خیره‌خیره مرا می‌نگرد
دلهره‌ای بی‌امان سراپای وجودم را در بر می‌گیرد
حلقه‌ای از اشک گوشه‌ی چشمم پدید می‌آید
مگر گناه من چیست؟
آخر تو بگو مگر دلباخته‌ی دردانه فرزند او شدن جرم است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #23
تنهایی چه دشوار است!
وقتی فریاد می‌زنی...
کسی نیست تا بشنود
سکوت هم که می‌کنی...
باز هم کسی نیست تا تو را به حرف گیرد!
می‌بینی تنهایی چه‌قدر پر از تضاد است؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #24
تنهایی که بزرگ و کوچک نمی‌شناسد!
پیر و جوان هم نمی‌شناسد!
وقتی بیاید...
تمامی زمین و آسمان را
نزد خود فرا می‌خواند تا برای هم بگریند...!
زمین از گریه‌ی آسمان لرزه به اندام می‌اندازد
و جهان به ناگه از بین می‌رود...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #25
دلم کمی گریستن می‌خواهد
این روزها تهی از آدم‌های اطرافش شده است
این روزها سخت دلتنگ می‌شود
دلتنگ چه و چه کسی را نمی‌دانم...!
گریستم...
بارها و بارها...
اما آرام نشدم
باید آن یک وجب خاکی که بر دلم نشسته است را بتکانم!
تکاندم، کمی اوضاع رو به‌راه شد؛ اما...
اما نمی‌دانم چرا این حس شوم باز به سراغم آمد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #26
شنیده‌ام جوان‌ها زیبایند!
شنیده‌ام هیچ خط‌ و شکنی اطراف چشم‌شان را احاطه نکرده است!
شنیده‌ام تمام موهای‌شان همانند مهتاب درخشنده و سیاه است!
شنیده‌ام آن‌ها شب‌ها از درد پاهای‌شان آه نمی‌کشند!
اما فقط شنیده‌ام...!
من آن‌ها را ندیده‌ام...
مادرم می‌گوید «تا جوانی، جوانی کن!»
اما مگر من جوانم؟!
چرا که خط‌های دور چشمم...
موهای جوگندمی‌ام و درد هر روزه‌ی پاهایم خبری از جوانی نمی‌دهد!
این‌جا من فرتوت شده‌ام... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #27
اطرافم که شلوغ می‌شود...
فکر می‌کند که تنها نیستم!
می گویم، گاهی هم در میان گفته‌ها خنده‌ام می‌گیرد
اما به جان دردانه‌ات من تنها هستم!
وقت‌هایی هست...
که کنار پنجره می‌نشینم و فکرت را در سر می‌پرورانم
و غافل از قهوه‌ی سرد شده‌ام می‌شوم
و چه‌قدر لذت‌بخش است قهوه‌ی یخ‌زده‌ای که سردی‌اش را از برای خیال تو دارد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #28
من یک غم همانند ستاره‌ی دنباله‌دارم
از هر سو که من را ادامه بدهی...
به هیچ می‌رسی...
تلاش آدمک‌ها برای جست و جوی من بی‌فایده‌ست!
حتی تو!
کسی که گم شده باشد را می‌شود پیدا کرد
ولی کسی که سرگردان است را نه...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #29
گاهی باید جهانت رو تغییر بدی
تا بتونی توی این دنیای بی‌رحم طاقت بیاری...
گاهی باید دلت رو بارونی کنی
تا بر سر قلب بی‌قرارت بباره
باید ذهنت رو از هوای دو نفره بودن پاک کنی!
این روزها دیگر خودت می‌شوی و خودت...
تنها... بی‌او...
بی‌خاطر او... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy

Dizzy

کاربر انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
357
پسندها
27,749
امتیازها
49,663
مدال‌ها
16
  • نویسنده موضوع
  • #30
از ای‌کاش‌هایم قلمی ساختم...
آن را آغشته به جوهر دلتنگی کردم
و آرام بر کاغذ دلتنگی گذاشتم و نوشتم... .
هزاران بار از نام زیبایش سرمشق کردم
اما باز هم او نیامد... .
مگر فریاد نویسنده در قلمش نهفته نیست؟!
پس من از برای این فریادهای مکرر گویی جان باختم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Dizzy
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا