عقابی در محوطهی دلم به کمین نشسته است
گویی منتظر طعمه اش است!
صدای سهمگینش خراش میاندازد بر دیوار قلبم...
میچرخد و میچرخد... .
با چشمان تیزبین خود خیرهخیره مرا مینگرد
دلهرهای بیامان سراپای وجودم را در بر میگیرد
حلقهای از اشک گوشهی چشمم پدید میآید
مگر گناه من چیست؟
آخر تو بگو مگر دلباختهی دردانه فرزند او شدن جرم است؟!