دلنوشته من یک فرشته را بوسیدم | ستاره حقیقت جو کاربر انجمن یک رمان

[ستاره حقیقت جو]

***
به چشمانم خیره شو و دروغ‌های زیبا تحویلم بده!
بگو دوستم داری؛ حتی اگر تظاهر است!
چون من دیگر اهمیتی نمی‌دهم.
می‌دانی؟ من بیش از اندازه ترسیده‌ام...​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
وقتی می‌جنگیم، درست مانند دو شیر درنده‌ایم.
اما زمان زیادی نمی‌گذرد و بعد از آن، مانند دو گربهٔ کوچک در آغوش هم می‌خزیم.
زیباست، مگر‌ نه؟​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
پابه‌پای من پرواز کن!
با من میهمان آسمان شو!
دوستت دارم؛ دوستم داری...
تو با من بیا، بگذار نشانت دهم که هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابل عشق‌مان بایستد...​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
قشنگ صحبت می‌کنی، به زیبایی لبخند می‌زنی...
حرکات و رفتارت، ناخواسته همانند پرنسس‌هاست!
وقتی در چشمانت خیره می‌شوم، دردهایم را فراموش می‌کنم.
می‌دانی زندگی؟ با دیدنت متوجه شدم آنچه فرشتگان را فرشته می‌کند، بال‌هایشان نیست؛ قلب‌شان است!​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
گفتنش چیز سختی نیست.
روحم را در اختیار داشتی، قلبم را در اختیار داشتی، تمام علاقه‌ام از آنِ تو بود.
قلبم به پاسِ بودن تو می‌تپید و تمام لحظات زندگی‌ام، مادام با فکر کردن به تو می‌گذشت.
اما تو تمامش را پس دادی!
تو، روحم را پس فرستادی...​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
شخصی که تو را دوست می‌داشت را به یاد دارم.
یک دختر خوب که گاهی وقت‌ها دروغ می‌گفت.
دختری شکسته‌شده که باوجود تمام مشکلاتش، لبخند می‌زد.
دختری که ایده‌آل نبود؛ اما تلاشش را می‌کرد.
دختری که در مواقع شکسته‌شدن، دوست‌داشتنت را فراموش نکرد...
من نیز او را فراموش نکرده‌ام.
اما او گم شده است، در ثانیه‌به‌ثانیه‌ی دوست‌داشتنت!
و من این را با تمام وجود می‌دانم که آن دختر، زمانی من بوده است...​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
در برهوت خیال من به دنبال چه چیزی می‌گردی؟
بودنت، نبودنم و شاید کمبود دوگانه‌ی هردویمان، دیگر در قلبم وجود ندارد.
و خیال من پر از خالی‌ست؛ در مقابل مغز مقصرِ همه جانبهٔ تو، که به اتهام یک بوسهٔ ناچیز برایش حکم اعدام بریده است!​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
های‌های می‌گریم به پاس رفتن کسانی که رفیق نبودند و دم از رفاقت می‌زدند...
سر می‌گذارم روی شانهٔ کسی که مرا نمی‌خواهد و فقط ترحم می‌کند.
گناهم چه بود؟ بوسیدنت؟
تاییدش نکن، که خود تو تن به انجام این کار دادی!
سرم در حال انفجار است؛
من تنها هستم، ناامید و البته خسته...
من به جز گریستن چه کار می‌توانم بکنم؟​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
عشق را برایمان در رابطه‌ای معنی کردند که عاشق خود را در اختیار معشوق قرار می‌دهد و برعکس!
گفتند عشق آن حسی‌ست که وقتی ظهور می‌کند، قلبت به تپش می‌افتد و بعد، تمام می‌شود، تمامِ بیخیالی‌هایت...
قدم می‌گذاری در یک دنیای جدید و تغییر می‌کنی!​

 

[ستاره حقیقت جو]

***
قرار بود برگردی و لذت بوسیدن و بوسیده‌شدن را در کنار من تجربه کنی...
اما رسم روزگار ناجوان‌مردی‌ست و بس!
و حال، منم که تنها در رویاهایم گیر افتاده‌ام...
همین و بس!​