متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته های قلّک قلب | هورزاد اسکندری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ᎩᎧᏦᎩᏗ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 551
  • کاربران تگ شده هیچ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
به من اجازه بده تا بعد از گذشت این همه سال، حقیقت تلخی که بغض سنگینی را در گلوگاه چشمانم آذین بسته است، بالا بیاورم:
«تو آنقدر ها که گمان می‌کردم، ارزش نداشتی...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
می‌خواستم در انتهای این نامه بلند بالا، بنویسم که تو را فراموش کرده‌ام اما، از خودم پرسیدم:
"پس چه نیازی بود که هزاران سطر، برای یک از یاد رفته بنویسی؟"
به قلبت رجوع کن!
آیا تو به راستی نمی‌دانی، مقصد واژه هایت قلب کیست؟!
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
در اعتساف این طالع شطرنجی، مشتی لبخند ساختگی خریدم تا پا جای شکرخند های راستین بگذارند؛ و تمام طول راه فکر کردم که تبسم هایم را کجا گم کرده‌ام؟
اما، من که آنها را در صندوقچه برای روزهای در راه مانده کنار گذاشته بودم...!
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
این روز ها مزه تلخند بدجور زیر زبانم اَلم شنگه به راه انداخته، و برای خودش یکه تازی می‌کند...!
بگو ببینم، تو هنوز لبخند می‌زنی؟
از آن لبخند های راستین...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #25
از من پرسید:
- بگو ببینم آیا به یاد داری اولین باری که به دیدارت آمد،چه لباسی بر تن داشت؟
گفتم:
- من هرگز او را ندیدم اما، لباس های زیادی را دیدم که فکر می‌کنم به او می‌آیند...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #26
نمی‌خواستم بروی!
آن روزها باور داشتم که انسان، از تنهایی می‌میرد.
اما فهمیدم، چیزی که انسان را می‌کشد، تنهایی نیست...!
تلاش برای دوست داشته شدن از سمت کسی است، که نمی‌خواهد علاقه تو را ببیند و احساس تو را لمس کند..
.!
پیکر بی‌جان قلبم را نگریستم، او پیش از رفتن تو و تنها شدن من،جانش روانه مرگ شده بود...
همان روزها که در آرزوی چشیدن آغوش سردت، وجودش قطعه قطعه می‌شد...
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #27
و فهمیدم چقدر برایت هرفت و صعب می‌نمود، که تظاهر کنی مرا دوست داری در حالیکه وجودت نسبت به من، پر از هیچ بود؛ درست آن زمانی که خودم در مواجه با فردی که می‌گفت مرا دوست دارد، بر تخت عسیرِ وانمود تکیه زدم...!
راستش را بخواهی خلاف تو، از یک میانه به بعد، در آن پرتره مستغرق شدم و کم‌کم باورم می‌شد که شاید بالعکس تو، سهی بگوید و اما...
او هم دروغ می‌گفت...
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #28
اندیشیدم که چه مدت است با تو در رج به رج گلشن های قلبم قدم نزدم؟
چند وهله است که توپخانه های مغزم را با رایحه‌ی اندیشه‌ات معطر نساختی، تا افکارم مجهز شوند برای واخواهی‌ام و مرا به چوبه دار متوصل کنند؟
من مدتهاست که به تو فکر نکرده‌ام، و تو را از پیله‌ی ابریشمی و هزارتوی ذهنم سترده‌ام...!
چقدر مسخره است!
حتی همین الان، داشتم به تو فکر می‌کردم...
 
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #29

متظاهر خوبی شده‌ام، کم‌کم می‌آموزم که آدمها را تا جایی که برایم رحجان دارند، دوست بدارم و از یک جایی به بعد، آنها را دور بیندازم...
قلبم دیگر مثل سالهای با تو بودن نیست...
در جای جایش که قدم برداری، بوی غربت هوده را از گوشه‌ گوشه‌اش می‌شنوی..!
نه عزیز من، نمی‌خواهم بگویم تو این هیولا را ساختی اما، تو بودی که به من یاد دادی، چطور یک هیولا باشم...!
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

ᎩᎧᏦᎩᏗ

نویسنده ادبیات
سطح
15
 
ارسالی‌ها
549
پسندها
4,955
امتیازها
21,773
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #30

زخم عزیز من!
انتظار، شراره های آتش است که با تمام توان می‌تازند، تا ریشه‌هایم را در خود قلع و قمع کنند...
و من چه بی محابا خودم را در آتشکده وجودم دود می‌کنم و در ایستگاه، ردپای ریل هایی را دنبال می‌کنم که، قطارشان سالها پیش رفته است...
پیش از تو را به یاد نمی‌آورم اما، خوب بخاطر دارم لحظه‌ای که ترکم کردی، انگار تمام دنیا مرا ترک کرده بود و من، شبیه سپاهی بودم که فرمانده‌اش در لحظه‌ی آخر، به او پشت کرده است...
 
آخرین ویرایش
امضا : ᎩᎧᏦᎩᏗ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 1)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا