در روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانه تودر آغوشاش کِشَد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشام پناه آورد؛
ناماش برف بود
میخواستم کجا رسیددر روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانه تو
دست میزنم، که به پسنگری و ببینی
که نمیخندم!
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،میخواستم کجا رسید
کنار این همه هرزابها
که سفر میکنند و برق میزنند
که برق میزنند در قلبِ علفها ناپدید…
یکی انتحار کرد و یکی گریستدودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُالقَمَری.
شهرِ مجازییکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند
همهی آسمانِ روزشهرِ مجازی
در مهِ عَنّابیی صبحی زمستانی.
روی پلِ خواجو روانْ جمعیّتی بی همهمه:
باور نمیکردم اَجَلْ ناکار کردهست این همه.
من تنها سقف مطمئنم راهمهی آسمانِ روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن جز پارهای خرد
نمیشناختم.
دو رود شور بر شانه های لخت تومن تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع گیج پیشانیام میکاهد
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،دو رود شور بر شانه های لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج می رود.
ستارگان به سوی قلبت جار یست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.