*** در خیابان آرام قدم میزدم؛
ناگهان
قلبم با بیقراری خودش را به زندان استخوانی کوبید
و این کوبش یعنی او نزدیک است.
وقتی برگشتم، او را با فاصله یک قدم دیدم.
*** زمستان از راه رسید
و با خودش برگ و بار درختان را برد
و سرما را به همه هدیه کرد؛
ولی
من گرم هستم؛
چون با او و عشق او، زمستان هم
برایم رنگ بهار دارد.
*** گاهی دیگران از ارتباط میان
قلبهای ما شگفتزده می شوند؛
میگویند که چطور امکان دارد
احساسات یکدیگر را احساس کنید؟
رو به آنها گفتم:
«تا شما به این اتصالی که میان قلبهای ما هست نرسید،
این امکان پذیر نیست.»
***
گل رزی در دست داشتم
و به طرفش گام برداشتم.
وقتی به او رسیدم، آرام گل را به گونهاش کشیدم
که با لبخند از من گرفت و من گفتم:
«لطافت تو از این گل رز نیز بیشتر است.»