***
پنجشنبهای دیگر؛
دعادعا میکنم من را هم به کنارت بیاورند!
آخر آنجا که کسی نیست... .
من چرا به آن سنگ
و خاک سرد دلتنگ میشوم؟
چه کردی تو با من عزیز کرده؟!
***
احساس کمبود،
تمام روحم را تسخیر کرده است!
صبحها که از خواب بیدار میشوم،
به این فکر میکنم که اگر بودی...
الآن و در این لحظات دردناک
من به هیچوجه غصهی تو را نمیخوردم... .
البته اگر بودی!
***
انگار که جهان را
پارچهای سیاه کشیده باشند؛
در چشمهای من...
آنقدر سیاهیاش تلخ و بدرنگ است که،
دوست دارم چشمهایم را ببندم،
لبهایم را از یکدیگر باز کنم
و همانطور که گوشهایم را میپوشانم،
فریاد بزنم:
- برگرد، خندههایم بی تو صدا که هیچ،
نشاط هم ندارند!
***
لبخندهایت را فراموش کردهام؛
نوازشهایت را نیز... .
کجا رفتهای که من اینقدر دلتنگ شدهام؟
ولی من دیگر اشک نمیریزم!
غصههایم را در جانم تلنبار میکنم؛
سپس، روزی منفجر میشوم!
از درد دوری پدربزرگی
که اولین داغ عزیز را
با رفتنش در دلم گذاشت.
نمیبخشم...
کسانی که مسبب
بیماری و رفتنت بودند را...
نمیبخشم!
کسانی که بعد از تو
خوی شیطانیشان را نشانم دادند
و فهماندند، تو، تنها مرد مهربان
و صاف و سادهی زندگیام بودی
و خواهی بود!
حیف خاک بودی...
خاک برای آغوش کشیدن تو بسیار کم بود
و هیچچیزی لایق تو، نبود!
رفتنت آتشم زده
و من در حالی که
اشکهایمرا پاک میکنم،
زیر لب میگویم: «دلم برایت تنگ شده آقاجان!»
تقدیم به روح بزرگ پدربزرگی که تا وقتی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.