روی سایت مجموعه دلنوشته‌‌های دلتنگ خاک سرد | ماه راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mahsa_rad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 36
  • بازدیدها 1,364
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
دلتنگ خاک سرد.jpg
«به نام خالق مرگ و زندگی»
نام مجموعه: دلتنگ خاک سرد
نام نویسنده: ماه راد
نام ویراستار: بیتا شایان
تگ: محبوب
مقدمه:
دلتنگم،
برای خاک سرد...؛
برای خاک سرد در هوای زمستان،
زمستانی به سردیِ قطب شمال!
فردی عزیز در زیر خاک،
دل مرده‌ام کرده است؛
نه راهه برگشت دارد
و نه من می‌توانم به کنارش بروم.
دلتنگم...
برای آن سنگ قبر،
برای آن خاک سرد...!
پ.ن:
این دلنوشته فقط برای
عزیز از دست رفتم هستش.
لطفاً از به تمسخر گرفتن خودداری کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

GHAZAL NAROUEI

مدیر بازنشسته + نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
8/7/18
ارسالی‌ها
3,051
پسندها
55,607
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
18
سطح
38
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

580563_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg



نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.

خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : GHAZAL NAROUEI

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
غمگین...
خیره می‌شوم به آن خاک سرد؛
همان خاکی که عزیزم را
در خود مخفی کرده است... ‌.
من دلتنگ این خاک بودم؟
این‌جا که کسی نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
عزیز دل...
آغوشت گرم و خاکت سرد،
صدایت رسا و اشک‌هایم آرام.
چرا رفتی؟
خاک تو را بیشتر دوست داشت؟
برگرد...
قول می‌دهم بیشتر در آغوش بگیرمت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
همه می‌گویند برای شادیِ روحت؛
نه جسمت...
قرآن بخوانم،
دعا بخوانم،
خیرات بدهم...!
من؛ امّا...
فقط اشک می‌ریزم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
آری،
باید اشک‌ها را جاری ساخت... .
شاید با ریزش اشک‌هایم،
سوزِ قلبه سوخته‌ام کمتر شود و من...
اندکی در حالم تغییر ایجاد شود؛
چه سخت هق‌هق می‌کنم... .
گلویم از شدت دوری و
بغض پر از زخم شده... ‌.
راهه برگشت نیست؟
آخر من دل‌تنگ شده‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
به یاد آخرین دیدار...
قبل از رفتنت؛
سه روز قبل از یک مهر...
روز رفتنت...!
همان روز که مرا کوتاه بوسیدی،
از من خواستی مواظب خودم باشم!
من؛ امّا...
من افسرده‌ترین‌م
وسط شهر خیالت!
وسط خاطره‌های
تمام این پانزده و اندی سال... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
گذرم به بیمارستان افتاده بود...
جایی که آخرین روزهایت را
در آن سپری کردی... .
به سمتِ اتاق قبلی‌ات رفتم
و دستم را از میان نرده‌ها عبور دادم؛
امّا...
به ‌جایِ تو،
پیرمردی فرتوت و بداخلاق
بر سرم داد کشید!
آقاجان؟
تو پیر نبودی،
تو بداخلاق نبودی!
تو جوان‌ترین و شادترین
پدربزرگ جهان بودی!
بیا ببین که خدا،
تو را از ما بیشتر دوست داشت... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
می‌ترسم...
می‌ترسم عید بیاید،
سیزدهِ فروردین بیاید،
عید قربان و فطر بیایند؛
امّا تو در خاک سرد تنها مانده باشی!
می‌ترسم ببینم نبوده واقعی‌ات را... .
آقاجان؟
من بی‌هوا و بی‌خودی گریه می‌کنم؛
فقط از ترس است.
می‌ترسم نباشی! خاطراتت باشند... .
مثلاً نوروز امثال
که از حرف‌های شیرین و طنزت
قهقه‌های بلند می‌زدم!
یا سیزده‌ام فروردین این چندسال اخیر
که فقط باهم به گردش می‌رفتیم!
آخر تو که بدون من و مادر جایی نمی‌رفتی..‌. .
پس الآن چه شد؟!
من این‌جا تنها،
تو در زیر خاک تنها مانده‌ای...
و من باز هم به آن خاک سرد که تورا
در آغوش دارد حسادت می‌کنم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad

Mahsa_rad

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/4/20
ارسالی‌ها
3,511
پسندها
65,284
امتیازها
74,373
مدال‌ها
31
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
کاش در لحظه‌های آخر کنارت بودم.
یعنی می‌شد که باشم؛
امّا...
تو دوام ماندن نیاوردی!
لباس‌هایم را حاضر گذاشته بودم
به ملاقاتت بیام؛
امّا از خواب که بیدار شدم
با صدای گریه‌ی آرام پدر
و صدای لرزان مادر مواجه شدم!
حیران در خانه چرخ خوردم... .
اصلاً محال ممکن بود تو چشم بسته باشی؛
امّا...
پس گریه‌های مردانه‌ی پدرم چه بود؟!
زود بود برای رفتنت به خاک سرد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Mahsa_rad
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا