*** مرور خاطرات قبل از
مریضی که تمام شود،
به سراغ خاطرات
دوران مریضیات میروم... .
آن روزها که قطرهای آب را
با درد مینوشیدی؛
الآن کجایی؟
آب و غذایت را که میدهد؟
من حسرت خاکهای
در آغوشت را میخورم.
***
هقهق دردناکم...
چهارشنبهها خیلی آزار دهنده است!
چرا که میدانم،
فردا و این پنجشنبه قرار نیست در خانهات،
به دور هم جمع شویم و ما،
به سمتِ آن خاک خواهیم آمد... .
***
هر روز که به پنجشنبه نزدیک میشود،
لبخند پر از بغض و شادیام
برای دیدار با تو بیشتر میشود!
چه میشد الآن نرفته بودی؟
کنار مادرجان در خانه نشسته بودی... .
آه، چه حسرت پر از دردی!
***
شبها؛
تمام آن یک مهر لعنتی را دوره میکنم!
از لحظهی باخبر شدنم گرفته
تا اولین اذان مغرب بی تو!
اضافی بودی؟!
کجای جهان به این بزرگی را
گرفته بودی که تو را بردند؟
آن هم در روز شهادت بانو،
حضرت رقیه.
خوش به سعادتت؛
ولی به دل سوختهی ما فکر نکردی؟!
***
امروز؛
میان فرزندانت بحث بود... .
دعوا میکردند و زجههای دخترانت
عمیقاً استخوانهای مغزم را میسوزاند!
چرا رفتی؟!
کجای جهان به این بزرگی را
گرفته بودی که الآن،
اینگونه بعد از رفتنت
دعوا و بحثها بالا گرفته است!
من امروز،
بهتر از دیروز فهمیدم
که تو دیگر نخواهی آمد... .
***
جای خالیات روزها
بیشتر به چشم میآید و شبها؛
امان از شبها...!
این شبها درد نبودنت را
مانند تیری سهشاخ میسازند و سپس،
در جایی میان قلب و گلویم فرو میروند!
***
بیشتر از هر زمان دیگری دلتنگت شدهام!
آنقدری که مورد تمسخره قرار گرفتهام... .
به قولی " نشستهام، به در نگاه میکنم"
چه میشود پُلی برای برگشت بیابی...؟!