ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرهاای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
انا فتحنا الصلا باز آ ز بام از در در آ
ای آنکه طبیب دردهای ماییای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
ای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار منیار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا
ای آنکه طبیب دردهای مایی
این درد ز حد رفت چه میفرمایی؟
نیست در عالم ز هجران تلخ ترای دل شکایت ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی ترسی مگر از یار بی زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده ای شب تا سحر ان ناله های زار من

نفسی وجود دارمدلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
مـكانم لامـكان بـاشد نشانم بي نشـان باشدنفسی وجود دارم
که تو را سجود آرم
که سجود توست جانا
دعوات مستجابم
من نگویم آینه با روی تومـكانم لامـكان بـاشد نشانم بي نشـان باشد
نه تن باشد نه جان باشد كه من از جان جانانم