***
من در آینهها زندگی نمیکنم،
از آنها فاصله گرفتهام؛
دنیایشان توهمی بیش نیست.
شانه خنجریست زهرآلود!
خاطرات را از سرم میدَرَد
و من از آن روز تاکنون،
موهایم را شانه نکردهام!
لباس سرخم را عوض نکردهام،
گل سرم را از سرم بر نداشتهام... .
***
تو در میان نتهایم گم میشوی
در یک صدای ناموزون،
قیر سیاه نت، انگشتم را میسوزاند
و پیانو را به سیاهی میکشاند.
بوی ناهنجار شکست تو، تمام اتاق را به هم میچسباند.
***
باز پاسی از شب را خواهم نواخت
پیانوی مذاب غرق خوابِ نابودیِ تو در میان نتهایش است.
در پاسی از شب میخوانم:
((روی تمام پیکر خستهی من سایه غم بریز.
مرا درون شکست قلبت،
آنجا که خون از لَختِگی تبدیل به سنگ میشود؛ جا بده!))
***
بیا و در گوش من نجوا کن؛
من خواهم شنید.
در یک شب تاریک با یک خنجر
گونههایم را زخم کن؛
جایی که هر لحظه اشک فرو میریزد.
بیا؛ حتی اگر دشمن جانم شوی،
حتی اگر بشوی ترسناکترین کابوس شبهای من،
آن مرد تاریک مرگ باش و مرا با خود ببر... .
***
تبر غم در گلویم تنهی هر چه فریاد بود را برید،
در خفگی اما پیانو شده است فریاد من!
عشق من، در من بخاری بیش نیستی؛
تو سایهای برای دیوار اتاقکی که دختری مجنون مینوازد.
***
هر روز از هفته
در جمعههای نمناک
برای عابران آن سوی خیابان
برای خاموشی نورهای ملال انگیز
خواب من بیداریست.
تابوت جای من نیست!
من با تو میمیرم،
با تو...