*** دستی بجنبان!
تَرَکچهی بزرگ، در صبحگاه،
که نظارهگر تو و بادِ شرقی بودم،
بذری در خاکسترِ دلم کاشت...
گفت کینه نامیست مشهور!
خواهشاً باد ِ شرقی را بر این معرکه نفرست!
نمیخواهم که زمستان حال و هوایم،
بر شبنم چَشمانت،
برف تابستان را هَدیه کند... !
*** نماز بارانی که برای چشمهای بیقرارم خوانده بودم،
اجابت گشت!
البته هنوز در راه است،
تشنگان را با خود همراه میکند تا این عزادار طوفانی را به تماشا نِشینند!
او هم با بادِ شرقی نشست و برخاست کرده کرده که حال،
مجوزنامهی اختلاط با تو را، قبل از شکستن از سنگ چوبیِ در گلویم،
صادر نمیکند!
*** گفته بودم که باد شرقی را به آن معرکهی نفرین شده نفرست،
فرستادی!
حال در سینهام، یک درد جانسوز و گدازی، در حال تلاش است، که پشتم را بر خاک بمالد؛
امّا من هستم تا ببینم باد ِ شرقی تا کجا پیش میرود،
و تو، تا کجا همراه بیپایان او هستی!
*** مژگان بلندت،
نوازشی بود بر گونهی سرخ از سیلیِ خرمن گیسوانت!
کاش بادِ شرقی میرفت و مرا،
با نسیمِ آرامِ اقیانوسِ طوفانیِ نگاهت، تنها میگذاشت!
کاش... !
*** میدانی، حالم خوب است،
اما هوایم بدجور ابریست
حال دیگر در حال اقامهی همان نماز بارانیام،
که یکروزی، سرِ شوقِ تو طلب کردم.
کاش باد شرقی برود!
دارد با باران نگاهم،
آباد میکند جنگل دلت را!
"آتشی در راه است... !"
*** ثانیهای پیش از این،
معبودی با چشمان مخمور و وحشی،
پشتِ پلکش، جنگلِ مژگان خیس!
ابروانی خنجری، تا حوالی شقیقه،
گونههایی سرخ،
گیسوانی، خرمن از ابریشم این آب و خاک،
آزاد گشت!
از حصار یک زنجیر، به دور یک قلب ضعیف!
"خاک بلند خواهد شد... !"
*** بادِ شرقی گذراست،
و تو در بند اسارت بودی!
هرکجا خواست، تو را برد و
دریغ از یک تقلا، برای نجات از سویت!
نازیدنِ تو برای حفظِ او،
قوانین شب و روز را بههم میزد.
بیچاره شب و روز!
"برای تنبیهِ دلم،
یکیشان خواهم کرد... !"
*** امیدوار بودم
که روزی از دیوار خشمِ من بالا روی
و آنوقت، شکوه واقعی را ببینی؛
امّا حال،
خوشحالم که مخروبهای پشتِ آن ساختهام،
که قتلهگاه یک حضور خواهد بود!
*** عقلِ من، در حراجیِ احساس،
نیمه شد!
در این لحظات، محتاجِ آن نیمهی دیگر هستم.
بلکه تواند که دلم رام کند،
خویش را با خویش همراه کند.
بادِ شرقی که گریخت؛ امّا من،
انتقام لحظهلحظه خواب را
خواهم گرفت!
*** دیدارمان چه نادر بود... !
تو محوِ بادِ شرقی و غافل از خود،
من محوِ تو و غافل از خود!
بیرحم آن دلی که مرا یادِ تو انداخت و
رحمان آن دلی که کینه را بخشید!