***
کل دار و ندارم در این گیتیِ بیرحم،
یک تلمبهی ماهیچهای میان جنگل خشکشده از آواهای دیار تو بود؛
که عشق حضورِ تو در آن جان میبخشید و آباد میکرد
این جسمِ خسته
و تن رنجور از خودِ "تو" را!
***
حربهی تو برای از پای درآوردنِ من،
شب زلفانت بود،
آن پریشان!
باید تجدید قوایی بکنم،
اگر چَشمانت رخصت دهند،
به جنگلِ ویرانهی دلم پناه برم!
"همانجایی که آن تَرَکچهی ناز و کوچک را آفریدی! "
***
من محجورِ دیدارِ توام!
بادِ شرقی، سخت تو را در آغوش گرفته.
دوباره در بندِ آن عذابِ الهی گرفتار گشتی!
من دلم با عاشقانههایم تاب میرود،
چطور چشمبسته اعلام بیتفاوتی میکنی؟
تو جنَیِ بادِ شرقی شدهای!
*** یادت باشد،
این منی که ساختی و سپس با دستان خودت نابودش کردی،
یکروزی قیام خواهد کرد!
چونان که بادِ شرقی و غربی و شمالی هم نتواند در برابر طوفانش قد عَلَم کند!
گردبادی خواهم شد، طغیانگر!
*** دعا کن!
نذر و نیاز کن!
التماس آن خدایی را کن که خدای من هم هست!
ولی توبه نکن!
جانت به خطر میافتد!
این منِ طوفانی آتش خواهد گرفت اگر توبه کنی!
تو را هم خواهد سوزاند!
جانت را فدای خودم خواهم کرد!
آن اشکچهی تمساح جمع شده در پشت پلکت، نمیتواند دلِ بیقرارم آرام کند،
نمیتواند!
"آه، ای امان از آن اشکِ زیبای تمساحت!"
*** تو، یک تو به گردنِ من دِین داری،
نه یک تو مانند خودت!
یک تو به سان من!
آن درختچهی تنومند را یادت هست؟!
قصد دارد با شاخههای پیچ در پیچش،
تویِ مثل خودت را در خودش حل کند
اگر،
دِینَم را نپردازی... !
*** تا به حال وقتی بادِ شرقی گذری از میان پیچش موهایت داشت،
زمزمههای مرا به گوشت رساند؟
همانیهایی که میگفتم و میخواندم
«دل که تنگ باشد، هذیان میسراید!»
من دلم تنگ بود،
ولی آواهایم هذیان نبود!
جان و جهانت را بر تار و پودِ همان درختچهی بزرگ میبافم!
یکی رو، یکی زیر... !
*** یک روزی مشتاقانه به سراغم خواهی آمد
همان روزی که بادِ شرقی تو را به آغوش پر آرامش من رهسپار میکند!
آنروز من میشوم یک عدد بادِ شرقی،
یا یک عدد تو!
این بهتر است!
میشوم یک تو، درگیر بادِ طوفانی، از نوع شرقی!
آنروز است که تو میشوی من!
با همین من شدن،
تو را به فنا خواهم داد!
***
بادِ شرقی، تعبیر آرزویی بود، که صاحبش من بودم!
دلیل حیات همین جنگل خشک شده از فراق هم، سودای وصال همین بود.
ترکچه نیز، هم!
زمانی خواهد رسید که دژ بادِ شرقی در هم بشکند و
یخبندان فرش را نوش کنی!