نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشقی از جنس حسرت | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع BARANFM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 3,543
  • کاربران تگ شده هیچ

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #51
(فرشاد)

الان تقریباً یه ربی میشه نشستم تو کافه تا ترانه بیاد، باید باهاش حرف می‌زدم و بهش جریان رو می‌گفتم؛ چیزی که واقعاً حق مسلمش بود و من هر جوری باشم اهل این که با احساسات دختری بازی کنم و دلش رو بشکنم، ابداً نیستم!
با کشیده شدن صندلی و نشستن ترانه، از فکر در اومدم.
نگاهی بهش انداختم؛ مثل همیشه، زیبا و نفس‌گیر...! اما نه برای من، منی که دلم رو به یه دختر مظلوم باخته بودم، واسم اون همه زرق و برق زیاد بود. نمیگم ترانه توی لباس پوشیدن و آرایش کردنش زیاده روی می‌کنه، نه! ولی خب نیلا ساده‌تر از این چیز‌ها بود اگرم نبود حداقل ساده‌تر از ترانه بود و همین سادگیش بود که دل من رو به طور کامل ربود.

- فرشادی؟ چرا ساکتی؟ نمی‌خوای حرف بزنی؟ چرا گفتی بیام این‌جا؟گفتی کارت مهمه، خب من سر و پا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
در خونه رو باز کردم و کلافه واردش شدم؛ مستقیم به دستشویی رفتم و بعد از زدن آبی به دست و صورتم، راه اتاق خواب رو در پیش گرفتم.
لباس‌های بیرونم رو مثل همیشه با یه شلوار ورزشی عوض کردم و بدون پوشیدن تیشرت از اتاق خارج شدم. کولر رو روشن کردم و روی مبل نشستم. نگاهی به تلویزیون کردم و کنترل رو برداشتم و روشنش کردم؛ گوشیم رو توی دستم گرفتم و بعد از زدن رمزش، وارد اینستاگرام شدم.
اه هرجارو هم که می‌زنم، فیلم کافه رفتن من و ترانه رو گذاشتن!
کافیه من این یارویی که این فیلم رو گرفته پیدا کنم، می‌دونم باهاش چه کنم.
البته این کافه رفتن مال قبل شب خواستگاریه یا واضح‌تر بگم مال وقتی‌که هنوز نیلایی توی زندگیم نبود، اوف!
سری به تگ‌هام زدم؛ بعضی‌هاشونم لایک کردم ولی در عجبم خبری از فاطمه نیست! راستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #53
(دانای کل)
ترسیده و نگران در اتاق قدم‌ رو می‌رفت و به سرنوشتی که معلوم نبود، قراره به کجا ختم شه، فکر می‌کرد...!
در اتاق زده شد و پدرش سر از در اتاق داخل آورد:
- بیا شام دخترم، شوهرت گفته باید خوب بهت برسم تا بیاد ببرت!
شوهرش؟! این کلمه در ذهنش، آن‌چنان اکو میشد که دیگه جایی برای فکرهای دیگه باقی نگذاشته بود. با خودش می‌گفت این ماجرای ازدواج و طلاق کی قراره تموم شه تا نفس راحتی بکشه.
انقدر اون کلمه، فکرش رو مشغول کرد که حتی یادش رفت جواب پدرش رو بده
- گرسنه نیستم، لطفاً تنهام بذار!
پدرش در لحنش کمی تحکم اضافه کرد: مگه دست توئه، باید بخوری. حالاهم ناز نکن، زود باش بیا.
نیلا هوفی کشید و به اجبار با پدرش همراه شد.
***
از محضر که پا بیرون گذاشتند؛ پدرش روبه نیلا که حال خوبی نداشت،گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #54
حواسش به غذایی بود که داشت آماده می‌‌کرد که صدای چرخیدن کلید توی در، ترسی در جونش انداخت.
با خودش گفت: وایی اومد؛ نیلا آروم باش نترس! هیچی نیست. بالاخره قراره یه مدت شوهرت باشه از چی می‌ترسی؟!
با این حرف‌ها سعی در آروم کردن خودش داشت که فرشاد وارد آشپزخونه شد و نگاهش در نگاه نیلا گره خورد.
نیلا هم نگاه شوکه و متعحبش رو به فرشاد دوخت و آهسته زیر ل**ب زمزمه کرد: فرشاد!

(فرشاد)
زمزمه آرومش رو که شنیدم، باور کردم همه چیز واقعیه! اون الان دیگه مَحرم منه و من با خیال راحت می‌تونم هر روز بی دلیل نگاهم رو تو نگاهش گره بزنم و غرق خوشی بشم...!

***
روی مبل، رو به روی هم نشسته بودیم و اون مات حرف‌های من بود؛ هر چیزی که اتفاق افتاده بود، رو براش توضیح دادم و منتظر بودم تا اون سکوتش رو بشکنه و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #55
جوابش رو دادم:
- چی می‌خوای بهار؟
سریع سین زد و درحال تایپ شد:
- اوم بذار فکر کنم! شاید از دست رفتن آبروت؛ بهترین چیز باشه برای تلافی کارات، تو این‌طور فکر نمی‌کنی، عزیزم؟
چشم‌هام رو می‌بندم و "لعنت بهت"ی زیر ل**ب زمزمه می‌کنم‌.
- بهار، وای به حالت اگه بخوای کاری کنی!
- هه! به همین خیال باش که دست روی دست بذارم و تو راحت به عشق و حالت برسی، آقـا فرشاد!...
آف شد. اوف همین رو کم داشتم. حالا با این بهار چه کنم؟!

***
- نیلا آماده ای؟
- آره؛ الان میام فرشاد.
امشب شام خونه کمال ‌اینا دعوت هستیم که به گفته‌ی خودشون یه جشن کوچیک دور‌ هم بگیریم و الانم منتظر نیلام تا آماده شه که بریم.
به خودم توی آینه نگاه می‌کنم؛ یه تی‌شرت توسی پوشیدم با شلوارلی مشکی؛ موهام هم ساده ریختم روی پیشونیم که باعث شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #56
تند و سریع لپش رو می‌ ب*و*س*م که بر می‌گرده نگاهم می‌کنه و من به کمک شمع‌های روی کیک توی تاریکی خونه، می‌تونم به راحتی برق چشم‌هاش رو تشخیص بدم و بفهمم از این ب*و*س کوچولو خیلی خوشش اومده و این نتیجه رو بگیرم که شرط‌هایی که برام گذاشته کشکی بیش نیست...والا!
چشمکی نثارش می‌کنم و چشم به کیکی می‌دوزم که خدیجه آورد گذاشت روی میز جلومون و متن روش، توجهم رو جلب می‌کنه:
" عشقتون پایدار و مانا باشه عزیزان من"
لبخندی رو ل*ب*م شکل گرفت و دست نیلا رو تو دستم می‌گیرم و فشار آرومی بهش وارد می‌کنم
کمال به حرف می‌یاد:
- چرا وایسادی خدیجه ؟چاقو رو بده دست‌شون کیک رو ببرن دیگه، من که حسابی گرسنمه!
- خدیجه چندساله به کمال کیک ندادی؟
خدیجه نگاهی به کمال می‌کنه و ژست فکر کردن می‌گیره:
- یه ده دوازده سالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #57
تا شب همش گریه می‌کردم، بی‌قرار بودم؛ نمی‌دونم چرا و برای چی؟ این حالم واقعاً من رو کلافه کرده بود.
با خودم می‌گفتم:
- آخه دخترخوب برای چی خودت رو اذیت می‌کنی؟ مگه بین شما چیزی بود؟ مگه تاحالا جرئت داشتی بهش بگی دوستش داری؟ غیر از اینه که همیشه این دوست داشتنت تو خیال و تنهایی خودت بود؟
این سوال‌ها که جوابش فقط یه «نه» بزرگ بود! حالم و‌ بدتر کرده بود. همش با خودم درحال یکی به دو بودم که برم بهش پیام بدم و بگم دوست دارم، می‌خوام کنارت نفس بکشم، بگم بیا به هم یه فرصتی بدیم و هم‌دیگه رو بشناسیم؛ اما یاد اون استوریش که می‌افتادم بازم حقیقت محکم‌تر خودنمایی می‌کرد و‌بهم می‌فهموند که اون الان وارد یه رابطه‌ی دیگه شده و من دیر کردم و اگه الان برم و‌ احساسم رو بهش بگم هیچ فایده ای نداره حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #58
با ذوق به در خونه‌مون نگاه‌می‌کردم؛ هنوز باورم نمیشد بالاخره می‌تونم برم تو اتاقم و‌ با خودم و‌آهنگ‌هام خلوت کنم .
مامان: فاطمه‌برو‌ تو دیگه منتظر چی هستی؟

با خوشحالی رفتم و‌ تو‌ اما تا چشمم به خونه افتاد، یک‌هو تموم خاطرات تلخ قبل رفتن به ذهنم هجوم آورد و باعث شد همون یه ذره خوشحالیمم دود شه بره هوا؛ انگار طبق یه قانون نانوشته خوشی برمن حروم شده بود.
وسایل‌هام و‌ برداشتم و به سمت اتاق رفتم. با نگاه کردن به هر گوشه‌ی اتاق یکی از خاطراتم جلو چشمام جون می‌گرفت و چشم‌های بی جنبم و‌ وادار به گریه می‌کرد و قلب بیچارم و به درد!
به عکس ‌روی دیوار نگاه کردم؛ من و ملیکام با ل**ب‌های خندون و چشم‌هایی که از شوق زندگی برق میزد،زل زده بودیم به دوربین.

تو حال و هوای خودم بودم که با صدای گوشی مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #59
(مهدی)
بعد از اومدن محسن، شروع کردیم به خوردن که دیدم‌ هی داره با غذاش بازی می‌کنه و‌ این حرکت محسن نشون از حرفی که می‌خواست بزنه و‌دودل بود، می‌داد. غذام و ول کردم.
- بگو!
محسن گیج نگام کرد.
- ها؟
- اون حرفی که تو دلته می‌خوای بگی ولی نمی‌تونی و میگم، خجالت نکش! بگو.
- میگم مهدی تو که می‌خوای بری لژیونر بشی، چی میشه امشب و با من بیای بریم یه مهمونی. به خدا خوش می‌گذره، میای بریم؟
یه خورده فکر کردم. بد نمیگه ها! حال و هوامونم عوض میشه.
- باشه محسن شامت و بخور می‌ریم.
- جونِ داداش راست میگی؟
- آره. زود‌ باش!
***
- محسن چقدر این‌جا شلوغه!
- آره. حالا این‌هارو ول کن بیا بریم اون سمت.
به دور و اطراف نگاهی انداختم. یه ویلای دوبلکس که دور تا دورش میز گذاشته بودن و کلی چیز برای پذیرایی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #60
وارد کافه شدم و به سمت میزی که کنار پنجره بود، رفتم. صندلیمو کشیدم و نشستم. نگاهی به ساعتم انداختم؛ نیم ساعت زود اومده بودم و این برای منی که پر از استرس و هیجان بودم، خیلی خوب بود؛ چون‌ هم می‌تونستم یه بار دیگه همه چیز رو با خودم مرور کنم و از طرفی رو خودم تسلط بیشتری پیدا کنم و این کار در این وضعیت، سخت‌ترین کار بود!
نگاهمو به پنجره‌ی روبه‌روم دوختم؛ درختی که شکوفه‌های صورتی و سفیدش باهم درآمیخته شده بودن و هر از گاهی با نسیم ملایمی تکون می‌خوردن، توجهم رو به خودش جلب کرد.
دستمو زیر چونه‌م گذاشتم و حرکت شاخه‌ها به وسیله‌ی نسیم ملایم بهاری رو با نگاهم تعقیب می‌کردم. منظره‌ی قشنگی بود و قطعا اگه هر وقتی غیر از الان بود، خیلی بیشتر از دیدنش لذت می‌بردم ولی ده دقیقه هم نگذشته بود و من هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

موضوعات مشابه

عقب
بالا