نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان روان گسیخته | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #81
حرف‌هایش، نگاه‌ تیز و برانش همه و همه گویی در اتمسفر اتاقم پخش شده‌اند و مرا به جنون می‌کشانند. آرامش ندارم، بی‌قرار مانند مادری که طفل خود را گم کرده از این سو به آن سو می‌روم دمی نگاه به تلفن می‌دوزم و تفکر زنگ زدن به سیاوش و گفتن حقیقت به او در ذهنم پررنگ می‌شود و لحظه‌ای بعد سکوت پیشه ساختن و دَم برنیاوردن!
پاهایم از این دوران بی‌حاصل گزگز می‌کنند. کلافه روی مبل می‌نشینم و چشم برهم می‌زنم. نفس عمیقم را رها می‌سازم و سرم را به پشتی مبل کرم رنگ تکیه می‌دهم. زیر لب با خودم نجوا می‌کنم:
- چو تخته پاره بر موج، رها، رها، رها من!
اما رها نیستم، در بندی از مشکلات اسیر شده‌ام و هر گرهی را می‌گشایم و با گرهی به مراتب کورتر مواجه می‌شوم.
دلِ ناسازگارم را یک‌دل می‌کنم و شماره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #82
سیاوش مقابلم نشسته، نگاه خیره‌اش و چهره‌ی درهمش نفس کشیدن را از خاطرم می‌برد. نمی‌‌دانم از کجا و چگونه شروع کنم به گفتن حقیقت. حتی الان که سیاوش منتظرم نشسته، شک و دودلی دست از سرم برنمی‌دارد.
کاش حداقل نگاهش را از روی من برمی‌داشت، تا نفس حبس شده‌ام را بیرون بدهم.
- خب به نظر میاد، سر کاری بوده!
سرم را بلند می‌کنم.
- نه...نه!
پوزخندش را نثارم می‌کند و توی صورتم خم می‌شود.
- من مسخره توام؟ فازت چیه؟! اون همه عجز و التماس کردی پشت تلفن حالا لال شدی!
وحشت‌زده از رفتنش، گوشه‌ی آستین پیراهن کتان سیاهش را می‌گیرم و تمام ترس و دو دلی‌ام را درون چشمانم می‌ریزم و نگاه ملتمسم را به دیدگان سیاه نافذش می‌دوزم.
- نه باور کن کارم مهمه...خیلی مهمه! فق...فقط نمی‌دونم از کجا شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #83
در دیدگانم یک لشکر شکست‌خورده بر زمین نشسته‌اند. دیدگان قهو‌ه‌گونم را به سیاوش می‌دوزم و او با بی‌رحمی نگاه از من می‌گیرد. از جا برمی‌خیزد و در حالی که دستانش را درون جیب‌های شلوار جینش فرو می‌برد، شانه بالا می‌اندازد و با نگاهی سرکش با تنه از کنار شاهد رد می‌شود و صدای کوبیدن در لرزه بر جانم می‌اندازد. شاهد با اخمانی درهم و چهره‌ای گرفته مرا می‌نگرد.
- خب نمی‌خوای بگی چه خبره؟
زبانم گنگ می‌شود و گیج می‌شوم. ذهنم قفل شده و دروغ و راست نمی‌دانم چه بگویم تا این دردسر به وجود آمده را حل و فصل کنم. من تمام عمرم را در دستپاچگی گذرانده‌ام. همیشه به دنبال راهِ چاره برای نفهمیدن مردان زندگی‌‌ام بوده‌ام و انگار این حال پایانی ندارد!
- ه...یچی...به خدا!
یک قدم نزدیکم می‌شود و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #84
سرم را بالا می‌اندازم و لرزان لب می‌زنم:
- ه...یچی...مهم نیست!
دستش را نوازش‌وار روی صورتم می‌کشد و با لحنی مملو از محبت نجوا می‌کند:
- اگه مهم نبود...اشک تو رو در نمی‌آورد، هوم؟!
باز بغض می‌کنم و این‌بار قلبم به لرزه می‌افتد، تپش‌هایش محکم‌تر می‌شوند و حسی جادویی درون رگ‌هایم جاری می‌شود. ترکیبی از دوست داشتن و نفرت! دوست داشتنِ او و نفرت از خودم. چطور توانستم رابطه‌شان را بیشتر از این بهم بریزم؟! لبخندی لرزان بر روی لب‌هایم می‌نشانم و بوسه‌ای بر کف دست شاهد می‌زنم. او منجیِ من بود و من ویرانگر زندگی‌اش.
- دوستت دارم!
کمی خم می‌شود و بوسه‌ای بر پیشانی‌ام می‌نوازد.
- سعی نکن حواسمو از سیاوش و کارش پرت کنی...به وقتش حالشو می‌گیرم!

می‌دانستم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #85
مقابل پنجره ایستاده‌ام، حال و هوایم شبیه به هوای بارانیِ شهر است. ابرهای تیره‌ای که بر تمام شهر سایه انداخته‌اند، بر قلب من نیز چیره شده‌اند. نفسم به سختی بالا می‌آید، قلبم سنگینی می‌کند و سایه‌ی ترس دست از سرم برنمی‌دارد. تا دیروز تنها نگران عارف بودم و حال علاوه بر عارف دل‌نگرانِ دروغم و برخورد شاهد و سیاوش هستم.
صدای زنگ تلفن سکوت خانه را می‌شکاند. به سوی تلفن می‌روم و گوشی را برمی‌دارم.
- بفرمایید.
لحنی تند، سنگین و ترسناک در گوشم می‌پیچد و نفسم به یغما می‌رود.
- چطوری خواهرِ سرفراز؟!
چشمانم گرد می‌شوند، اشک در چشمانم حلقه می‌زند. واژگان از ذهنم پر کشیده‌اند. نمی‌دانم چگونه زبان در کام بچرخانم و سخن بگویم.
- ت...تو...چ...ی... .
صدای خنده‌اش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #86
- ملاله، ملاله، ملاله!
صدا را می‌شنوم، ریزش نگرانی از آن لحن را به خوبی درمی‌یابم؛ اما توان گشودن پلک‌هایم را ندارم. احساس کرختی و سرما می‌کنم، انگار بر تمام شهر لایه‌ی سفید برف نشسته و سرمای زمین به کالبدم سرایت کرده است. سرما آن‌چنان به وجودم رسوخ می‌کند که همان هوشیاریِ نصف و نیمه نیز رخت می‌بندد و سیاهی تماماً وجودم را در آغوش می‌کشد.
***
سوزش دستم را احساس می‌کنم و بوی تند بیمارستان زیر بینی‌ام می‌زند. دیدگانم را می‌گشایم و چهره‌ی آشفته‌ی شاهد مقابل چشمان قهوه‌گونم قرار می‌گیرد.
لب‌های خشک و ترک‌خورده‌ام را بر هم می‌زنم و با صدایی که از اعماق چاهی تاریک بیرون می‌آید، نجوا می‌کنم:
- شاهد...!
کنارم می‌نشیند و دستش را نوازش‌وار روی زلفانِ افسار گسیخته‌‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #87
چیزی نمی‌گویم...تنها دست دراز می‌کنم و دست شاهد را میان پنجه‌ام گرفتار. لبخندی امیدبخش که خودم به راست بودنش، اعتمادی ندارم را بر لب‌های نازکم می‌نشانم و پلک بر هم می‌زنم. شاید که قلبِ او آرام شود.
من محکومم به دل‌نگرانی، به سوختن در این جهنمی که خودم آن را برپا کرده‌ام...سیاوش غیب شده و مسبب این نبودنش کسی جز من نیست!
از بیمارستان مرخص می‌شوم. باران نم‌نم می‌بارد و عجیب است که شاهد با دیدن باران اخم‌هایش درهم می‌شوند.
- بارون رو دوست نداری؟
ماشین را روشن می‌کند و همان حین جواب مرا نیز می‌دهد:
- سیاوش از شبای بارونی می‌ترسه!
لب‌هایم را بر هم می‌فشارم. سایه‌ی نبود سیاوش سنگین‌تر از آن است که به زودی از خاطر شاهد برود! راستی فراموش می‌کند اصلاً؟!
- تو عمرم این همه نگرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #88
- آهای! مُردین همه؟! یه پدری از تک تکتون دربیارم...حض کنین! دِ اگه جرأت داشتین که دستامو باز می‌ذاشتین...کفتارای ترسو!
صدای برخوردی دهانش را می‌بندد. با وجود پارچه‌ی روی چشم‌هایش، اما هجوم نور را احساس می‌کند.
- عجب از سوراخ موشتون دراومدین!
امان از زبان تند و تیزش! امان از سر بی‌مغزش! آخر این همه تند زبانی برای چیست؟! نمی‌ترسد از خشم آنهایی که او را اسیر کرده‌اند؟!
ضربه‌ی محکمی درون شکمش می‌نشیند و این بار به جای تکه‌پرانی، از شدت درد فریاد می‌کشد.
صدایی تلخ و کلفت نزدیکش گوشش زمزمه می‌کند:
- فک کنم بسته نگه داشتن دهنت بیشتر بی‌ارزه! درست نمی‌گم؟!
درد و خشم با یکدیگر به تن سیاوش هجوم می‌آورد. نمی‌فهمد چه شده آخر چه می‌گویند اینها!
- چی میگی واسه خودت؟
انگار با پتک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا