نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قدر مطلق سرنوشت | راحله خالقی کاربر‌ انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #21
ساعت حدود سه بعد از ظهر، امیرعلی در حالی که علاوه بر لب‌هایش، چشمانِ سبز- عسلی‌اش می‌خندند، از آن‌جا بیرون می‌زند و بی‌معطلی شماره‌ی ساعد را می‌گیرد.
- جونم کاکو؟
امیرعلی با نوک کفش‌هایش به جدول کنار خیابان ضربه می‌اندازد.
- جونت سلامت...می‌خوام بهت شیرینی بدم!
ابروهای ساعد از حیرت بالا می‌پرند.
- شی...شیرینی...؟ واسه چی؟
امیرعلی بی‌توجه به لرزه‌ی نشسته در صدای ساعد می‌گوید:
- واسه کارم...بالاخره شد!
نوای نفس عمیق ساعد در تلفن می‌پیچد و با شادی بسیاری می‌گوید:
- مبارکت باشه رفیق! بیا کافه‌ی خودم.
امیرعلی چند قدمی جلو می‌رود و می‌گوید:
- می‌رم دنبال حورا...باهم میایم اون جا!
دل در سینه‌ی ساعد می‌لرزد و حالش دگرگون می‌گردد. دیدن مه‌روی عسلی دیده، پروانه‌های شوق را در رگ‌هایش به پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #22
ساعد در کوچه‌ی تنگ کنارِ کافه، می‌پیچد و خودرویش را پارک می‌کند. حورا در حالی که گره‌ای کور میان ابروانش فِتاده، پیاده می‌گردد و تشکری کوتاه را بر زبان می‌راند. دلِ کوچکش غمین گشته از رفتار نابه‌جای ساعد! اما کسی چه می‌داند از حالِ ویرانی که پشت لبخندهای هر آدمی‌ست؟!
حورا آن‌قدر مغموم گشته که بی‌تعلل از کوچه‌ی باریک، خارج می‌شود و به سوی کافه می‌رود. با گشودن درب چوبی، زنگوله‌ی آویزی به صدا می‌آید و دیدگان منتظر امیر علی بر روی قامت خواهرش می‌نشیند. لبخند پهنی لب‌های عنابی امیر علی را در بر می‌گیرد و حورا به سوی کوهِ مقاومش پا تند می‌کند. بی‌توجه به حضور در مکان عمومی، یکدیگر را محکم در آغوش می‌کشند و سینه‌ی پولادین امیر علی مامن اشک‌های شور و داغِ حورا می‌شود. پشت این سیل روان، علت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #23
Mahsa_rad MotLagh°m3 تقدیم به تو جانم
- باورتون نمیشه...فوق‌العاده بود...یه دوربین محشر...با حقوق عالی.
ساعد لب‌هایش را به یک‌سو انحنا می‌دهد و نجواگونه می‌گوید:
- خوشحالم برات کاکو...موفقیتت روزافزون.
امیرعلی لبخند پرمهری را نثار ساعد می‌کند. سپس رو به خواهرش می‌گوید:
- تو چرا اینقدر ساکتی امروز؟
حورا در جایش جابه‌جا می‌شود. می‌کوشد تا لبخندی را روی لب‌هایش بنشاند و مگر لبخند مهمان ناخوانده می‌شود؟
- خوشحالم برات داداش.
داداش گفتنش جان می‌ستاند از امیرعلی. امروز شک ندارد که از شدت خوشی قلبش می‌ایستد.
- خب چی بیارم کاکو؟
امیرعلی پرسشی حورا را می‌نگرد و حورا بی‌میل شانه بالا می‌اندازد.
- هر چی خودت می‌خوری.
ابروهای شمشیری امیرعلی اندکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #24
چشم‌های امیرعلی، از کاسه بیرون می‌جهد و بهت با او هم‌نشین می‌گردد.
- یه طوریش نبود حورا؟
حورا سرمست از طعم خوش کیک، شانه بالا می‌اندازد.
- رفیق توئه از من می‌پرسی؟!
و این‌گونه دهانِ باز امیرعلی را می‌بند. امیرعلی نگران به پشتیِ چوبی صندلی تکیه می‌زند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- نکنه باز با خونوادش دعوا گرفته؟
حورا می‌شنود و خود را به نشنیدن می‌زند. البته که گوشه‌ی کوچکی از ذهنش درگیر می‌شود تا کم و کیف ماجرا را به دست آورد؛ اما تشری به ذهن کنجکاوش می‌زند و با لذتی وافر تکه‌ای از کیک را در دهان می‌گذارد.
***
چند روزی مانده به اعلام نتایج کنکور وامانده...حورا از شدت اضطراب خواب از سرش گریخته و هر دم آن دلِ بیچاره‌اش پیچ می‌خورد و خورده و نخورده‌اش را به بیرون پرتاپ می‌کند. رنگ رخش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #25
ساعد چنان دستپاچه شده که توجهی به جوراب‌های لنگه به لنگه و رنگارنگش نشان نمی‌دهد. به تندی سوییچ را از روی اپن گرانیتی چنگ می‌زند و راه می‌افتد. خیابان‌ها نیمه روشن‌اند و هنوز کورسوی نوری در شهر نمایان است و خبر از بیداریِ مردم می‌دهد. ساعد یک‌ پایش را روی گاز قرار می‌دهد و یک دستش را روی بوق. مسیر نیم‌ساعته را در ربع ساعت طی می‌کند و تمامی قوانین راهنمایی و رانندگی را به سخره می‌گیرد. دهانش چون کویر خشک شده و تمام تنش یکپارچه طلب آب می‌کند.
بی‌قرار این پا و آن پا می‌کند تا بالاخره درب رنگ‌پریده‌ی خانه‌ی امیر علی گشوده می‌گردد و امیر علی با چهره‌ای پریشان در حالی که تنِ گُل‌مانند حورا را به دوش می‌کشد، ظاهر می‌گردد.
ساعد به سرعت درب عقب را می‌گشاید و امیر علی، جسم درهم‌ریخته‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #26
دیدگان گود رفته‌ی امیرعلی، چون خنجری زهرآگین در سینه‌اش فرو می‌رود. به آرامی دست روی ‌شانه‌ی او می‌گذارد و زمزمه می‌کند:
- برو یه استراحتی بکن کاکو...من هستم اینجا.
امیرعلی که تا آن لحظه بغض خود را فرو داده بود با شنیدن نوای ساعد، سر بر شانه‌ی قطور اون می‌گذارد و بی‌توجه می‌گرید به زمین و زمان بد می‌گوید. صبرش به انتها رسیده و کوله‌بار دردها بر شانه‌اش سنگینی می‌کنند.
- خسته‌ام کاکو...این بار واسه من زیادی سنگینه...انگار انداختنم وسط یه چاه عمیق و دورم ایستادن و از اون بالا زور زدن من واسه بالا اومدن رو نگاه می‌کنن. آخه منِ بیست و سه ساله از پس یه خونواده بر میام؟ نه! اگه برمیومدم که حال حورا این نبود! اخ ساعد من...من نمی‌خوام ناامیدی رو تو چشمای بابام ببینم...من نمی‌خوام به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #27
نوای روح بخش اذان، بر محیط سرد و دهشت‌زده‌ی بیمارستان حاکم می‌شود. امیرعلی حورا را به ساعد می‌سپارد و به سوی نماز خانه می‌رود. حال ساعد مانده و آن صنمی که پلک‌هایش عجیب در هم گره خورده است دیدگان شب‌گونش رویِ زلفان افسار گسیخته‌ی حورا می‌چرخد و لب می‌گزد.
نمی‌داند این حسِ نو از کدامین دیار برخاسته و در دلش جوانه زده؛ اما تمام تنش یکصدا نگریستن او که همانند نامش، حوری‌ست را فریاد می‌زند.
با وسوسه‌ی لمس گیسوان حورا می‌جنگد و انگشت در هم می‌پیچاند.

«الله اکبر! ساعد آدم باش...این دختر مثل خواهر نداشته‌ی خودته!»
ابروان پهنش هوس هم‌آغوشی می‌کنند و درهم گره می‌خورند. ساعد عصبی از دست درون ویران شده‌اش، چند قدمی از حورا فاصله می‌گیرد و پا بر زمین می‌کوبد. حالش را گم کرده...فکرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #28
چند خطی به پارت قبل اضافه شد
ظاهرِ پدرش، در ذهنش پررنگ می‌گردد. آنگاه که با پوزخند او را می‌نگرد و بی‌عرضه خطابش می‌کند. لب می‌گزد و مستاصل بر جای می‌ایستد. دروغ نیست اگر بگوید اشک در چشم‌های شب‌رنگش حلقه بسته.
او جدا شد تا ثابت کند بدون حمایت پدر نیز روی پا می‌ایستد و حال خودرویش را ربوده‌اند.
با شانه‌های فرو افتاده و غمی که چهره‌اش را پوشانده و رنگ رخش را تیره کرده است از کلانتری بیرون می‌آید. او حس خوابیده پشت لحن‌ها را لمس می‌کرد و از همان لحظه‌ی اول که سرگرد شروع به مقال کرد، دانست باید قید خودروی محبوبش را بزند و باز نان و تره خوردن را از سر گیرد. به خود وعده می‌دهد «عیبی نداره پسر...یدونه بهترش رو می‌خری»
تاکسی می‌گیرد و سوار می‌شود. دیدگانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #29
چشمان شب‌گون ساعد، خیره‌ی شیرینی‌های نارگیلی‌ست که از فر بیرون آورده و عطر نارگیلشان هوش از سر می‌پراند. اندوهش را مبدل به آه می‌کند و آن را بیرون می‌دمد. بدون ماشین احساس فلج بودن دارد. بار دگر پیامک نشسته روی صفحه‌ی گوشی گران‌قیمتش را می‌نگرد و با دیدن همان عدد قلیل، حزن در دلش شره می‌کند.
مهرسا حسابدارِ کافه‌اش، درب قهوه‌ای آشپزخانه را می‌گشاید‌.
- هی رئیسِ چشم و ابرو مشکیِ کشتی غرق شده، امیرعلی و خواهرش اومدن.
ساعد بی‌حواس دستش را به سینی داغ تازه از فر بیرون آمده‌ی شیرینی زنجبیلی می‌زند و نفسش در دم خفه می‌گردد. سوزش بی‌امان انگشتش منجر می‌شود لبش را به اسارت دندان‌هایِ یکدست سفیدش بدهد و با ابروانی که عجیب در هم گره کور خورده‌اند، نجوا می‌کند:
- بگو نیستم...گم و گور شدم!
مهرسا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا