- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,537
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #21
ساعت حدود سه بعد از ظهر، امیرعلی در حالی که علاوه بر لبهایش، چشمانِ سبز- عسلیاش میخندند، از آنجا بیرون میزند و بیمعطلی شمارهی ساعد را میگیرد.
- جونم کاکو؟
امیرعلی با نوک کفشهایش به جدول کنار خیابان ضربه میاندازد.
- جونت سلامت...میخوام بهت شیرینی بدم!
ابروهای ساعد از حیرت بالا میپرند.
- شی...شیرینی...؟ واسه چی؟
امیرعلی بیتوجه به لرزهی نشسته در صدای ساعد میگوید:
- واسه کارم...بالاخره شد!
نوای نفس عمیق ساعد در تلفن میپیچد و با شادی بسیاری میگوید:
- مبارکت باشه رفیق! بیا کافهی خودم.
امیرعلی چند قدمی جلو میرود و میگوید:
- میرم دنبال حورا...باهم میایم اون جا!
دل در سینهی ساعد میلرزد و حالش دگرگون میگردد. دیدن مهروی عسلی دیده، پروانههای شوق را در رگهایش به پرواز...
- جونم کاکو؟
امیرعلی با نوک کفشهایش به جدول کنار خیابان ضربه میاندازد.
- جونت سلامت...میخوام بهت شیرینی بدم!
ابروهای ساعد از حیرت بالا میپرند.
- شی...شیرینی...؟ واسه چی؟
امیرعلی بیتوجه به لرزهی نشسته در صدای ساعد میگوید:
- واسه کارم...بالاخره شد!
نوای نفس عمیق ساعد در تلفن میپیچد و با شادی بسیاری میگوید:
- مبارکت باشه رفیق! بیا کافهی خودم.
امیرعلی چند قدمی جلو میرود و میگوید:
- میرم دنبال حورا...باهم میایم اون جا!
دل در سینهی ساعد میلرزد و حالش دگرگون میگردد. دیدن مهروی عسلی دیده، پروانههای شوق را در رگهایش به پرواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.