«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشقی از جنس حسرت | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع BARANFM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 3,525
  • کاربران تگ شده هیچ

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #41
(فاطمه)

بالاخره یه روز از دست این ابول و سحر راحت شدم چون رفتن با زهرا(دختر داییم) و شوهرش بیرون، حس پرنده‌‌ای رو دارم که تو قفس زندونیش کردن و حتی حق نفس کشیدن رو هم ازش گرفتن.
سریع بلند شدم و گوشی مامان رو برداشتم؛ خدارو شکر با اون ضربه، نشکست!

زنگ زدم به ملیکام که با دو بوق برداشت و صدای آرامش ‌بخشش پیچید تو گوشی:
- سلام عشقم. باور کنم خودتی؟

- سلام به روی ماهت یکی یه دونه‌ی من. آره عشقم، خودمم!

- چرا صدات گرفتس فاطمه‌ی من؟

- خیلی وقته این طوره.

حس کردم بغض کرد. این رو از نفس‌هایی که تند‌تند می‌کشید، فهمیدم.

- فاطمه‌ی من خودت رو داغون کردی! تو رو به جون خودم قسمت میدم، انقدر خودت رو اذیت نکن.

دل‌نگرونمه و این رو درک می‌کنم اما واقعا چیز غیر ممکنی تو این وضعیت ازم می‌خواد؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #42
(دانای کل)

از بیمارستان با عجله بیرون زد و ناراحت با خودش زمزمه کرد:فرشاد مجبورم برم، می‌دونم دوسم داری اما نمیشه، ببخشید! و تا آن جایی که نفسش همراهی می‌‌کرد دوید و از بیمارستان دور شد.

***
یک ساعتی در حال رفتن بود اما مقصدش رو نمی‌دونست؛ برگشت و نگاهی به دور و اطرافش انداخت تا بفهمه کجاست! که چشمش به مرد مشکوکی خورد که از موقعی که از بیمارستان خارج شده بود، اون رو تعقیب می‌کرد! ترسید، بد هم ترسید. خواست دوباره دویدن رو از سر بگیره که اون مرد مشکوک جلو اومد که باعث شد صورتش با نور تیر برقی که اون نزدیک بود واضح تر دیده شه؛ نیلا با تعجب و حیرت زل زد به مردی که روبه روش بود و آروم زمزمه کرد:بابا!

پدرش جواب داد:آره خودمم‌. چرا ترسیدی؟ مگه آدم از باباش هم می‌ترسه؟!

می‌دونست پدرش چه‌جور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
یه هفته ای بود که تو خونه عرشیا بود؛ زندگی براش از جهنم بدتر شده بود و مسبب همه‌ی این‌ها مردی بود که فقط اسم "پدر"رو به یدک می‌کشید.‌‌..
نیلا تو آشپزخونه مشغول آماده کردن ناهار بود، تو این هفت روز خیلی چیز‌ها درمورد عرشیا دستش اومده بود و یکیش همین به موقع آماده بودن وعده‌های غذاییش بود...!

نیلا نگاهی به ساعت کرد؛عقربه ساعت "یک ظهر" رو نشون می‌داد. نیلا با عجله شروع به چیدن میز کرد؛ چون می‌دونست عرشیا راس ساعت یک ظهر خونست.
بعد از چیدن میز نیلا با ترس به در خیره شد تا این که کلید تو در چرخید و قیافه همیشه عبوس عرشیا تو چارچوب در نمایان شد

نیلا با ترس سلام آرومی داد که عرشیا به یک سر تکون دادن اکتفا کرد و بی حرف وارد اتاقش شد و بعد از چند چند دیقه با لباس‌های راحتی به پذیرایی برگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #44
وقتی به‌هوش اومد،شب شده بود و اینو از تاریکی بیش از حد خونه فهمیده بود؛ نگاهی به ساعت انداخت که "هشت شب" رو نشون می‌داد
سرگیجه و درد امانش رو بریده بود اما با این حال بلند شد تا برای شام یه فکری کنه تا دوباره قضیه‌ی ظهر تکرار نشه.
وقتی وارد آشپزخونه شدوچشمش به ظرفای شکسته‌ و غذاهای ریخته شده روی زمین افتاد،" ای وایی " گفت وباعجله شروع به تمیز کردن کرد و زیر ل**ب آهنگی رو زمزمه می‌کرد:
من، دخترِ روزهای تنهایی
با هر عذاب تازه جنگیدم
از غصه‌ی فردا نگو با من
روزای از این بدترم دیدم
تا مرز وحشت،
تا جنون رفتم
از ترس دیوونه شدن کم نیست!
تو اومدی و من به غیر از تو
چیزی به جز تصویر یادم نیست
تو اومدی تا فکر روزای تلخ گذشته از سرم وا شه
من ضربه خوردم تا قوی‌تر شم
فردای من می‌تونه زیباشه
هر اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #45
(مهدی)
منتظر فری بودم و تو دنیای خودم سیر می‌کردم که یک‌هو فری با لکسوزش جلوپام ترمز زد. ترسیده یه قدم به عقب برداشتم و توپیدم بهش:
- چته؟ مریضی؟ ترسیدم بشر.
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم:
- به من چه که جنابعالی تو افق سیر می‌کردی؛ حالا هم بیا بریم ببینیم این دوربینا چی ظبط کردن!
با هم به سمت اون اتاق که مخصوص کنترل دوربینا بود رفتیم.

***
- فرشاد حالا که پلاک رو پیدا کردی باید بریم پیش پلیس که ماشینش رو پیدا کنن
- نه! نیاز نیست... من خودم پیداش می‌کنم با باباش کار خصوصی دارم؛ نمی‌خوام پای پلیس رو وسط بکشم .
- باشه پس. با من کار نداری؟ من برم به یه سری از کارهام برسم.
- نه. برو داداش مرسی از کمکت.
از فری خدافظی کردم و به سمت باشگاه رفتم باید کارهای رفتنم و جور می‌کردم.

***
از باشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
وسطای بازی بود که صدای کلید توی در اومد و صدای محسن بلند شد:
- سلام بر دوست لژیونرم! احوال شما؟ مارو نمی‌بینی خوشی؟

بلند شدم و با خنده به سمتش رفتم و دست انداختم دور گردنش و گفتم:
- چرت و پرت گفتنات تموم شد؟

- دست شما درد نکنه، حالا احوال پرسی من شد چرت و پرت؟واقعاًکه!
- خیله خب حالا، قهر نکن.
- مهدی؟
-جانم!
- جدی‌جدی داری میری؟
-خب آره
- اوکی. حالا شام چی داریم؟
-ماکارونی.
- وای پس من برم لباسام رو عوض کنم و شام رو بخوریم که حسابی گشنمه!

بعدم با عجله به سمت اتاق دوید؛ به این دیوونه بازی‌هاش خندیدم، مطمئنم دلم برای این کارهاش حسابی تنگ میشه.

(ملیکا)
خسته شدم از این همه تبعیض، بالاو پایین، چپ و راست پستم رو لایک کرد فقط من رو لایک نکرد! یه قضیه‌ای پشت این همه تبعیض هست؛ ایش، اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #47
جوابی ندادم‌؛ خسته از این بحث تکراری روبه خاله گفتم:
- بریم بستنی بخوریم؟
خاله فریبا خندید.
- الحق که از هرچی بگذری از بستنی نمی‌گذری، بریم.

و من لبخندی زدم که بتونم تموم دردهام رو پشتش قایم کنم تا کسی از هیاهوی درونم باخبر نشه؛ درست مثل همیشه!
***
- خب، چی می‌خوری مِلی؟
با مخفف کردن اسمم توسط خاله، دوباره پرت شدم به گذشته و خاطرات برام زنده شدن.
فاطمه: ملیکا می‌گم حالا رمانی که داریم می‌نویسیم و چطوری ادامش بدیم؟
-هزار بار بهت گفتم به من نگو ملیکا، بگو "مِلی"؛ مِلی بیشتر به مهدی میاد!

بعدم با نیش باز به فاطمه زل زدم که اونم خندید و با خوشحالی بهم گفت:
فاطمه- چشم مِلی خانوم...!
***
خاله فریبا:
-ملیکا؟ ملیکا؟ کجایی؟ به چی این‌جوری لبخند می‌زنی؟
با صدای خاله فریبا به حال پرت شدم و گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #48
(فاطمه)

امروز تیم محبوبم بازی داره و من مثل این چندوقت می‌ترسم، می‌ترسم که فرشاد و ببینم و حلقه‌ای که توی دستشه بهم چشمک بزنه و من رو نابودتر از اینی که هستم، بکنه و خدا رحم کنه به دل من که قراره چه حالی پیدا کنه.
همین‌جوری وقتی تصور می‌کنم دست کس دیگه‌ای قراره توی دست فرشاد باشه، دیوونه میشم چه برسه به این که باید خودم روهم قانع کنم که دیگه فرشاد متاهله و حلقه‌ی توی دستش هم این حقیقت رونشون میده، کاری که این مدت دارم انجام میدم و هنوز هم که هنوزه موفق نشدم! از طرفی هم دلم تنگشه و من موندم بین این دوراهی که دعا کنم ببینمش یا دعا کنم تو بازی نباشه که نکته یه وقت حال من بد بشه و دوباره اشک‌هام سرازیر!
باصدای گزارشگر حواسم جمع تلویزیون شد و با گفتن این که فرشاد روی نیمکته هم ناراحت شدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #49
گاهی اوقات به این فکر می‌کنم فرشاد برای من خیلی زیاده، حتی حامد و حتی اون شامپانزه‌ی بی‌ریخت، برای منی که با این "پا" نگاه خیلی‌ها رو روم زوم میشه و توی این دنیا و توی این جامعه به اسم "معلول" شناخته میشم یا واضح‌تر بخوام بگم اسم "چلاق" رو روم می‌ذارن، آدم سالم واقعاً زیادیمه، دیگه چه برسه به یه آدم معروف که بهتر از من براش ریخته و یکیش هم همین ترانه خانومه و من نمی‌تونم اعتراضی کنم چون لقب" چلاق" روم سنگینی می‌کنه؛همین‌ کلمه، که گفتنش بهم باعث نفرت زیادِ من به شامپانزه شد؛ از وقتی که این کلمه رو از دهنش شنیدم، نتونستم دلم و باهاش صاف کنم.
شاید بشه گفت زیادی کینه شتریم؛ ولی این کلمه بیشتر از این که غرورم رو خورد کنه، نابودم کرد؛ نه که حرفش برام مهم باشه ها نه! اما من یه عمره دارم از دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #50
کمی وایسادم تا افکارم رو مرتب کنم و بعد پله‌ها رو پایین رفتم و وارد خونه شدم.
دلم می‌خواد برم خونه خودمون و تو اتاقی که شاهد همه‌ی خاطراتمه خودم رو حبس کنم.
حیف که نمیشه!
صدای بحث یلدا و حامد زیادی رو مخم بود، برای همین گوشی مامان رو برداشتم و دری که به طبقه بالا ختم میشد و باز کردم و از پله ها بالا رفتم؛ طبقه‌ی بالا، یه طوری بود که وقتی از پله‌ها بالا می‌اومدی، روبه روت یه درِ قهوه‌ای‌رنگ‌چوبی بودکه وقتی ازش گذر می‌کردی، متوجه‌ یه حال پذیرایی بزرگ می‌شدی، یه راهروی کوچیک هم روبه روت بود که انتهاش هم به یه در که باز هم به حیاط راه داشت و فلزی شکل بود، ختم میشد؛ گوشه سمت چپ اتاق هم یه سفره‌‌ی هفت‌سین بزرگ چیده شده بود، یه طاقچه هم بود که مامان‌بزرگ روی اون یه رو‌طاقچه‌ای توریِ سفید رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

موضوعات مشابه

عقب
بالا