- ارسالیها
- 100
- پسندها
- 1,632
- امتیازها
- 9,650
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #41
(فاطمه)
بالاخره یه روز از دست این ابول و سحر راحت شدم چون رفتن با زهرا(دختر داییم) و شوهرش بیرون، حس پرندهای رو دارم که تو قفس زندونیش کردن و حتی حق نفس کشیدن رو هم ازش گرفتن.
سریع بلند شدم و گوشی مامان رو برداشتم؛ خدارو شکر با اون ضربه، نشکست!
زنگ زدم به ملیکام که با دو بوق برداشت و صدای آرامش بخشش پیچید تو گوشی:
- سلام عشقم. باور کنم خودتی؟
- سلام به روی ماهت یکی یه دونهی من. آره عشقم، خودمم!
- چرا صدات گرفتس فاطمهی من؟
- خیلی وقته این طوره.
حس کردم بغض کرد. این رو از نفسهایی که تندتند میکشید، فهمیدم.
- فاطمهی من خودت رو داغون کردی! تو رو به جون خودم قسمت میدم، انقدر خودت رو اذیت نکن.
دلنگرونمه و این رو درک میکنم اما واقعا چیز غیر ممکنی تو این وضعیت ازم میخواد؛ ولی...
بالاخره یه روز از دست این ابول و سحر راحت شدم چون رفتن با زهرا(دختر داییم) و شوهرش بیرون، حس پرندهای رو دارم که تو قفس زندونیش کردن و حتی حق نفس کشیدن رو هم ازش گرفتن.
سریع بلند شدم و گوشی مامان رو برداشتم؛ خدارو شکر با اون ضربه، نشکست!
زنگ زدم به ملیکام که با دو بوق برداشت و صدای آرامش بخشش پیچید تو گوشی:
- سلام عشقم. باور کنم خودتی؟
- سلام به روی ماهت یکی یه دونهی من. آره عشقم، خودمم!
- چرا صدات گرفتس فاطمهی من؟
- خیلی وقته این طوره.
حس کردم بغض کرد. این رو از نفسهایی که تندتند میکشید، فهمیدم.
- فاطمهی من خودت رو داغون کردی! تو رو به جون خودم قسمت میدم، انقدر خودت رو اذیت نکن.
دلنگرونمه و این رو درک میکنم اما واقعا چیز غیر ممکنی تو این وضعیت ازم میخواد؛ ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش