نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #41
در ادامه‌ی ساعت کاری خشک و عصا قورت داده می‌نشینم و به کارهایم رسیدگی می‌کنم.
بعد از کار بلند می‌شوم و وسایلم را جمع می‌کنم تا به سمت خانه بروم‌. ابروهای سینا به خاطر رفتار خشکم در هم‌گره خورده و گره‌اش بسی کور است.
بند کیفم را می‌کشد، نگاهم روی صورت گرفته‌اش می‌نشیند.
سینا: مع...اِم... هیچی برو به سلامت!
چشم‌غره‌ایی نثارش می‌کنم آنقدر مغرور هست که نتواند عذرخواهی کند! شانه‌ای بالا می اندازم و مسیرم را طی می‌کنم.
***
تکیه زده به اپن و دست به سینه به تماشای مادرم می نشینم که تند از این طرف به آن طرف می‌رود‌.
- مامان جان آروم باش لطفاً!
دست به کمر و با صدایی بالارفته و لحنی که انگار فلفل مخلوطش شده است، جواب می‌دهد:
- چجوری از دست تو و بابات آروم باشم؟
تکیه‌ام را از اپن برمی‌دارم و متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #42
سرش را تکان می‌دهد و می‌رود به دنبالش خانمی میان‌سال اما بسیار خوشتیپ و زیبا که چشم‌های سیاهش درون آن صورت گرد و سفیدش می‌درخشید، وارد می‌شود و بامحبت نگاهم می‌کند و صورتم را می‌بوسد. در آخر داماد کت‌ و شلوار پوش با دسته گلی پر از گل‌های یاس وارد می‌شود.
شباهت بسیاری از نظر چهره‌ به مادرش داشت دسته گل را از دستش می‌گیرم و پشت سرش وارد سالن می‌شوم.
روی مبل‌های کرم رنگ نشسته بودیم پدر خسته از این جو سنگین حاکم بر جمع، شروع به صحبت در مورد مسائل مختلف می‌کند.
کلافه از این بحث‌های بی‌سرانجام نگاهم را از گل‌های شیری رنگ قالی می‌گیرم و خیره‌ی آقای مثلاً داماد می‌شوم.
فکر می‌کنم باید نام ما را به عنوان عجیب‌ترین عروس و داماد ثبت کنند چون او هم مانند من استرسی نداشت البته از ظاهرش اینطور پیدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #43
مادر هاج‌ و واج روی مبل می‌نشیند و نگاهِ حیرانش وسط سالن میان ظرف‌های شکسته و میوه‌ها و شیرینی‌های پخش زمین، می‌چرخد.
من هم‌چنان تکیه زده به راه‌پله ایستاده بودم و جرعت برداشتن حتی یک قدم را نداشتم.
صدای متحیر مادر بلند می‌شود:
- اینا دیگه کی بودن؟
بی‌اراده دهانم باز می‌شود و جواب مادر را می‌دهم: - خواستگار!
مادر عصبی نگاهم می‌کند و با نگاهِ برنده‌اش لبخندم را در نطفه خفه می‌کند.
پدر: از... رفیقای قدیم منصور بود!
مادر: لعنت به منصور!
رها: مامان!
مادر: چیه مامان؟ هان! هر چی مشکل از اول زندگی داشتیم تقصیر این عمویِ... .
پدر: بسه عزیزم... بسه! همه‌چی تموم شده دیگه
رها بابا فردا به عموت بگو بیاد اینجا!
مادر: یعنی چی این حرفت؟ می‌خوای... می‌خوای اون... .
پدر: اگر اون لفظ رو بیاری دیگه نه من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #44
حوصله‌ی اتاق را نداشتم؛ بنابراین گوشی‌ام را برداشتم و وارد سالن شدم و تلاش کردم تا آن را به حالت اولیه برگردانم.
عقربه‌های ساعت دو نیمه شب را نشان می‌داد ولی چراغ اتاق پدر و مادر هنوز روشن بود و انگار هم‌چنان پدر مشغول دلداری مادر است.
روی مبل دراز کشیدم و گوشی‌ام را روشن کردم
چهار پیام از سینا با مضمون ابراز ناراحتی از عدم پاسخ‌گویی‌ام داشتم.
دستم روی کلمات لغزید اما ثانیه‌ای مکث کردم
چه می‌گفتم؟ آیا دعوتش را می‌پذیرفتم؟
جواب عقل و دلم متفاوت بود؛ دلم تمنای پذیرفتن داشت و عقلم تمام قد جلویش ایستاده بود و ساز مخالفت را می‌نواخت و من جواب عقلم را برگزیدم.
و در پیامی کوتاه رد دعوتش را همراه با معذرت خواهی اعلام کردم. چراغ اتاق پدر ثانیه‌ای پیش خاموش گشت و انگار آرامش در دلم خانه کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #45
لبم را گاز می‌گیرم در جوابش چه بگویم؟
خواب‌ماندم؟ نمی‌خندد و نمی‌گوید که این چه طرز مسئولیت‌پذیری‌ست؟
کلافه چشم می‌چرخانم و با استیصال نگاهم بین حروفی که به من درمانده دهان‌کجی می‌کنند، می‌چرخد.
با ناراحتی متوسل به دروغی می‌شوم که کمی شبیه به راست بود.
- سلام آقای سرمد نیومدنم به خاطر بی‌حالیم بود نه چیز دیگه‌ای!
توقف می‌کنم و چنگال‌های عذاب وجدان را دور گلویم احساس می‌کنم؛ بدین‌ترتیب تمام پیام را پاک می‌کنم و تنها می‌نویسم.
- سلام یه مشکلی پیش اومد که مانع از حضورم شد.
گوشی را روی تخت می‌اندازم و به کمک مادر می‌روم.
در خود جمع شده گوشه‌ی پذیرایی نشسته بود؛ انگار حالش به شدت ناخوش بود.
کنارش روی زمین می‌نشینم از دیدن حال پریشان مادرم، انگار با خنجر زهرآگین غم به قلبم ضربه می‌زنند.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #46
عدم حضور مادر، شیرینی وصال دو برادر را به کامم تلخ کرد. جمله‌ی آخر مادر مانند ناقوسی در گوشم زنگ می‌زند و آوای مبادا لحظه به لحظه از اعماق دلم برمی‌خیزد.
***
دور هم جمع شده‌ایم؛ من، پدر، آرمان و عمو!
روی مبل‌های کرم‌رنگ نشسته‌ایم و نمی‌دانم علت سنگینی حاکم بر جمع، نبود مادر است یا دوری ده سالِ و دلخوری مابین دو برادر؟
عمو در جایش جابه‌جا می‌شود و صدایش را صاف می‌کند.
- اومدم که دلخوریا تموم شه ولی انگار زن‌داداش دلش رضا به آشتی نمی‌داد که تشریف نداره!
پدر خصمانه جواب می‌دهد.
- حق داره!
منصور: همه‌چیز اما تموم شده! ورق زدن کتاب گذشته و بیرون کشیدن تلخیا چه تاثیری داره جز دوری؟
پوزخند تلخ پدر باز هم جمع را به سکوت می‌رساند که این‌بار عمو با لحن صلح‌طلبانه لب می‌گشاید:
- داداش من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #47
سکوت خانه، استرس را به جانم می‌اندازد در خانه‌ی ما کسی ساعت هفت صبح خواب نبود ولی امروز انگار همگی در خواب فرو رفته بودند.
چرخی در خانه می‌زنم و پس از بیدار کردنِ آرمان از خانه خارج می‌شوم. نمی‌دانم برای برخورد با سینا هم باید اضطراب را به جان بخرم؟ اگر دوباره پیشنهادش را تکرار کرد، چه کنم؟ کلافه نفسم را بیرون می‌دهم تا افکار درون سرم آرام گیرند.
وارد آسانسور شدم و تا رسیدن به طبقه‌ی مورد نظر جانم از استرس به لبم رسید نفس عمیقی کشیدم و با نام خداوند وارد شرکت شدم.
پس از احوال‌پرسی با منشی خوش‌صحبت شرکت وارد اتاق شدم و از دیدن میز شلوغ و پر از نقشه‌ام، لحظه‌ای نفس کشیدن از یادم رفت!
خدا می‌دانست موعد تحویل هر کدام متعلق به چه روزی‌است؟ و خدا کند که امروز نباشد.
پشت میز نشستم و به سرعت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #48
یک ساعتی از غروب خورشید می‌گذشت و کم‌کم سکوت بر فضای شرکت حاکم می‌شد و من همچنان درگیر بودم حتی زمانِ ناهار به خودم استراحت ندادم اما، هنوز تمام نشده بودند و کوهی از نقشه‌ی تکمیل نشده، روی میزم بود.
صدای التماسِ معده‌ام بلند شده بود نگاهی به ساعت انداختم؛ هشت شب!
سفارش پیتزا دادم و تماسی هم با خانواده گرفتم تا نگرانم نشوند. چند قدمی راه رفتم تا خون در بدنم جریان یابد و خستگی از تنم رخت ببندد که صدایِ قدم‌هایی ترس را به دلم انداخت. نفس عمیقی کشیدم نگاه گرداندم و چشمانم روی گلدان نشست گلدان روی میز را به عنوانِ وسیله‌ی دفاعی برداشتم و در دست گرفتم و پشت در جای گرفتم.
در باز و قامت سینا نمایان شد؛ با دیدن سینا انگار اضطرابم دود شد و به هوا برخاست!
دو- سه قدمی جلو آدم و محتاط لب زدم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #49
سینا
نوبت اجرایِ بخش دوم نقشه رسیده است و من هنوز به اندازه‌ی یک قدم پیشرفت نداشته‌ام. عصبی در حالی‌که دست‌هایم را درون جیب‌های شلوار پارچه‌ای مشکی‌ام فرو کرده‌ام، از پنجره رفتنش را تماشا می‌کنم و ذهنم بر روی طرح‌ها یکی پس از دیگری خط بطلان می‌کشد.
به سویِ چای‌ساز می‌روم و آب‌ داغ را درون لیوانِ سرامیکیِ یادگاری‌ام می‌ریزم و از کابینت یک بسته قهوه‌ی فوری برمی‌دارم و درون لیوان خالی می‌کنم.
پشت میز می‌نشینم و خیره‌ی بخار برخاسته از لیوان، فکر می‌کنم و فکر! اما، راه به جایی نمی‌برم.
خشمگین زیر لیوان می‌زنم و لیوانِ بیچاره روی زمین می‌افتد و هزار تکه می‌شود به سان دل من پس از دیدن قبر سفید آهو.
آرامشم را تنها یک جا می‌یابم. پس سوییچم را برمی‌دارم و راهیِ قبرستانِ سرد و تاریک می‌شوم.
ماه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #50
رها
ایستاده رو به پنجره خیره‌ی ماهی هستم که رخ می‌نماید، جسمم اینجاست و روحم نیست کجایش را از من نپرسید که نمی‌دانم.
لحظه‌‌ای یاد سینا در خاطرم پررنگ می‌شود و لحظه‌ی بعد نگاهِ بُرّانِ عمو ارتباط‌شان را نمی‌دانم ولی پرنده‌ی کنجکاو ذهن است دیگر!
امشب چرا به پایان نمی‌رسید را نمی‌دانم اما با وجود خستگی بی‌حد و اندازه‌ام خواب با من بیگانه بود.
***
تا به حال شده است از طلوع خورشید غرق لذت شوی صرفاً به خاطر گذراندن شبِ پیش؟ حال امروز من است.
دیشب ثانیه‌ای خواب به چشمانم نیامده و تمامِ آرزویم طلوع خورشید و برچیده شدنِ سفره‌ی شب بود. احوالم ناخوش بود و این ناخوش بودن از هزاران فرسخی‌ام هویدا. نمی‌دانستم که این نخوابیدن‌ها قرار است همیشگی شود!
با زور کافیین سردردم را کنترل می‌کنم توانِ رانندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا