- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,537
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #11
لبخند روی لبهایش به جا میماند. توانسته بود حورایش را از شر آن فکر سمی برهاند.
بیچاره حورا! تا پدر بود، همه چیز بود! خنده، شادی، خوشبختی! همین که رفت، گویی همه چیز را با خود برد؛ حتی شور زندگی را!
بعد از پدر، گلهای باغچهی محبتشان خشک شدند. درختهای صفایشان را موریانه جوید و زندگیشان شد شورهزاری مملو از طوفان شن!
فکرهای ریز و درشت مانند دانههای ریگ در سرش چرخ میخورند و خود را به دیوارههای مغزش میکوبند. کامش تلخ میشود و اشتهایش کور!
دیگر خبری از دل ضعفهی بیامانش نیست.
کوچ نابههنگام پدر چنان ویران کننده بود که مادرش را تبدیل به زنی با اعتماد به نفس پایین، ترسو و خودخواه کند. که بیش از اندازه به حورا وابسته است. انگار حورا مرغِ عشق باشد که باید او را در قفس نگاه...
بیچاره حورا! تا پدر بود، همه چیز بود! خنده، شادی، خوشبختی! همین که رفت، گویی همه چیز را با خود برد؛ حتی شور زندگی را!
بعد از پدر، گلهای باغچهی محبتشان خشک شدند. درختهای صفایشان را موریانه جوید و زندگیشان شد شورهزاری مملو از طوفان شن!
فکرهای ریز و درشت مانند دانههای ریگ در سرش چرخ میخورند و خود را به دیوارههای مغزش میکوبند. کامش تلخ میشود و اشتهایش کور!
دیگر خبری از دل ضعفهی بیامانش نیست.
کوچ نابههنگام پدر چنان ویران کننده بود که مادرش را تبدیل به زنی با اعتماد به نفس پایین، ترسو و خودخواه کند. که بیش از اندازه به حورا وابسته است. انگار حورا مرغِ عشق باشد که باید او را در قفس نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش