نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قدر مطلق سرنوشت | راحله خالقی کاربر‌ انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
لبخند روی لب‌هایش به جا می‌ماند. توانسته بود حورایش را از شر آن فکر سمی برهاند.
بیچاره حورا! تا پدر بود، همه چیز بود! خنده، شادی، خوشبختی! همین که رفت، گویی همه چیز را با خود برد؛ حتی شور زندگی را!
بعد از پدر، گل‌های باغچه‌ی محبت‌شان خشک شدند. درخت‌های صفایشان را موریانه جوید و زندگی‌شان شد شوره‌زاری مملو از طوفان شن!
فکرهای ریز و درشت مانند دانه‌های ریگ در سرش چرخ می‌خورند و خود را به دیواره‌های مغزش می‌کوبند. کامش تلخ می‌شود و اشتهایش کور!
دیگر خبری از دل ضعفه‌ی بی‌امانش نیست.
کوچ نابه‌هنگام پدر چنان ویران کننده بود که مادرش را تبدیل به زنی با اعتماد به نفس پایین، ترسو و خودخواه کند. که بیش از اندازه به حورا وابسته است. انگار حورا مرغِ عشق باشد که باید او را در قفس نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
صدای گوش‌آزار قیژ درب خبر از آمدن مادرشان، فاطمه، می‌دهد. چادرِ رنگ و رو رفته‌اش از روی روسری سورمه‌ای‌اش سُر خورده و تکیه بر شانه‌اش زده است. از همان بدو ورود آوای مرتفعش را بر سر حورا می‌کوبد و غرغرکنان می‌گوید:
- کجایی ذلیل شده؟! هی من رو خجالت زده کن! هی برو پیش برادر بیچارت ناله و نفرین کن که نه و نمیشه و نمی‌خوام و اون رو سر لج بنداز! آخه نفهم بَر و رو داری؟ پدر پولدار؟ درس و تحصیلات؟ آخه چی داری که هی واسه این پسره ناز می‌کنی؟ چرا زنش نمیشی خیالم رو راحت نمی‌کنی؟
تمام این مقال‌های مملو از تلخی را می‌شنود و از آشپزخانه بیرون می‌زند و به چهارچوب کرم رنگ و پوسیده‌ی درب آن‌جا تکیه می‌زند. و ادامه‌ی این نمایش تراژدی را نظاره می‌کند. حورا در پستوی تک اتاق خانه، همانند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
هیچکس نمی‌داند آنچه که الان در حال رُخ دادن است، اتفاقی نیکوست یا تیغ تیزی در گلو! شاید هم خوب و بد بودن‌شان نسبی‌ست! آری یک اتفاق شاید در همان لحظه خوب باشد و سالیان بعد، آن را بدترین اتفاق عمرت بدانی!
حورا شال مشکی‌اش را جلوتر می‌کشد تا تاری از موهای آشفته‌اش هویدا نباشد. دستمال را جلوی بینی‌اش می‌گیرد و با قطره‌هایی که در کاسه‌ی چشمان عسلی‌اش جمع شده‌اند، مبارزه می‌کند. اشک ریختن در ملأ عام را نمی‌تواند بپذیرد.
شانه به شانه‌ی برادرش خیابان خاکی‌شان را طی می‌کنند و روی صندلیِ فلزی ایستگاه اتوبوس می‌نشینند. آفتاب کم‌کم دست و پایش را جمع می‌کند و برای خواب آماده می‌شود. درون ذهن امیرعلی جنگی تمام عیار برپا شده است. آخرین جمله‌ی مادر، عصب‌هایش را از کار انداخته و وجدانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
هر چه هست؛ او تا عاشقی را نچشد، ازدواج نمی‌کند و این رازی‌ست میان خود و خدایش! از روی برادرش خجل است. او را با سر میان چاله‌های عظیم مشکلاتش می‌اندازد و خود پشت سپر پولادین او پناه می‌گیرد.
همراه برادرش راهشان را به سوی کافه‌ای کوچک کج می‌کنند. حورا به خوبی می‌داند که برادرش در هنگام فوران خشم، سکوت می‌کند و این سکوت نوعی بازسازی و خودسازی‌ست. برادرش هیچ‌گاه طوفان به پا نمی‌کند. وارد کافه‌ای کوچک می‌شوند. بوی عود به استقبالشان می‌آید و محیط تماماً چوبی، حورا را به وجد می‌آورد و تمام حس‌های منفی‌اش را می‌رباید. تمام محیط از چوب ساخته شده است. صندلی‌ها، میزهای گرد و کوچک، کتابخانه‌ی چسبیده به دیوار و... اصلاً اینجا همان بهشت کوچک و دوست داشتنی‌ست برای حورا! با هیجانی وافر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
ساعد از پس خنده‌اش برنمی‌آید و رهایش می‌سازد. نوای مرتفع خنده‌اش می‌پیچد در محیط کوچک کافه‌اش!
- نقاشیم خوب نیست ها!
سپس لبخند گشادی را تحویل ساعد می‌دهد. با پا ضربه‌ای به صندلی می‌زند و آن را جلو می‌کشد و کنار آن دو می‌نشیند. عسلی شرمگین حورا به زیر پایش و کفش‌های عروسکی‌اش دوخته شده است و خجالتش اجازه‌ی سر بلند کردن، نمی‌دهد. امیرعلی پشت گوشش را می‌خاراند و می‌گوید:
- حورا خواهرمه...نه اونچه که تو ذهنِ توئه!
سیاهی چشم‌های ساعد می‌شود آسمانی خالی از ستاره! کم‌کم حس خجالت دست دراز می‌کند و گردنش را می‌گیرد. لبخند پهنش جمع می‌گردد. نگاهش را به زمین می‌دوزد و با لحنی که دیگر اثری از شیطنت در آن یافت نمی‌شود، می‌گوید:
- سلام حورا خانم! جسارت بنده رو ببخشید.
نگاه حورا بی‌اراده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
ساعتی فارغ می‌شوند از هیاهوی جهان و کنار هم خوش می‌گذرانند. کسی چه می‌داند در آینده چه اتفاقی برای این جمع سه نفره رخ می‌دهد؟!
***
- حورا؟
حورا نگاهِ خواب‌زده‌اش را از پنجره‌ی تاکسی پیکانِ قدیمی می‌گیرد و سوالی به برادرش خیره می‌شود.
امیرعلی اندکی تعلل به خرج می‌دهد و کلمات را زیر زبانش مزه مزه می‌کند.
- حورا تصمیمت واسه آینده چیه؟!
چه بگوید دخترک هجده ساله که چیزی از زندگی و آینده نمی‌داند. پیش رویش همه چیز در هاله‌ای از ابهامِ سیاه قرار دارد.
- نمی‌دونم...بذار ببینم جواب کنکور کِی میاد و چی میشه!
امیرعلی دیدگانِ مضطربش را در قابِ صورت خواهرش می‌چرخاند و می‌گوید:
- اگه شد یه شهر دیگه رو انتخاب کن!
حورا پوزخند تلخی را مهمان لب‌های عنابی‌اش می‌کند.
- چی می‌گی داداش؟ پول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
شب چادرش را جمع می‌کند و خورشید انوار طلایی‌اش را بر سر مردم می‌تاباند و مهر می‌پاشد بر گستره‌ی شهر!
چشم‌های در خون غلتیده‌ی امیر علی، از شبِ دردناک سپری شده خبر می‌دهند. لب‌هایش خون‌مرده شده‌اند از حجم فشار دندان‌هایش و دهانش گس گشته از تلخی افکار دیشبش.
می‌خواهد که از رخت خواب بیرون آید؛ اما توانی را در خود نمی‌بیند. ساعت شش صبح را نشان می‌دهد و کجا را دارد که برود جز آرامگاهِ ابدی پدر؟!
هر چه او تودار است و سینه‌اش گنجینه‌ی اسرار، حورا مخالف است. به قول خودش اگر از احساساتش سخن نگوید، اکسیژن کم می‌آورد. شاید عواطف جایِ دلش در ریه‌اش جای می‌گیرند!
بی‌رمق از جای برمی‌خیزد. در تنها اتاق خانه، حورا خوابیده و رد اشک‌های خشک شده‌اش، به آتش می‌کشد دلِ غمین امیر علی را.
نوچی را زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
دستش را روی سنگ سیاه می‌کشد و در دل شروع به سخن گفتن می‌کند. گلایه پشت گلایه! از نبودنش، از جای خالی‌اش، از زندگی که هر چه می‌کوشد باز یک جایش لنگ می‌زند. آنقدر می‌گوید تا بالاخره روحش آرام می‌گیرد و کنار آرامگاه پدر، خواب به آغوشش بازمی‌گردد.
گوشی‌اش مداوم می‌لرزد. گنجشک‌ها روی قبر پدر سر و صدا می‌کنند و مشخص نیست می‌جنگند یا بازی می‌کند. لرزش گوشی و نوای گنجشک‌ها وظیفه‌ی خود را به خوبی انجام می‌دهند و او را بیدار می‌کنند.
میان پلک‌هایش فاصله می‌افتد. گیج و منگ اطرافش را می‌نگرد. تابش مستقیم آفتاب منجر می‌شود ابروهای شمشیری‌اش محکم در هم گره بخورند.
- آخ!
تمام تنش درد می‌کند شانه‌هایش را به عقب می‌کشد و دستش را روی قبر پدر می‌گذارد.
- مثل همیشه ارومم کردی بابا!
گوشی‌اش را از جیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
نفس از دست و پایش رخت بسته است و دلش شده مرکز لرزه‌خیز تنش! آب دهانش را فرو می‌دهد و با دست موهای پریشانش را مرتب می‌کند. تصورش نیز شیرین است! او مشعول کار می‌شود؛ آن هم نه کاری عادی! کار مورد علاقه‌‌اش! آن‌چه که روحش را جلا می‌دهد‌.
روی مبلِ مشکی نشسته و ارام و قرار ندارد. لحظه به لحظه ساعتِ قدیمی‌اش را می‌نگرد و از انتظار بیزار می‌شود. این جناب آریا کجا مانده است آخر؟
پس از گذشتن نیم ساعت، سبحان آریا با موهای دم‌اسبی و بلندش و کت شلوارِ کاربنی که به زیبایی به تنش نشسته است؛ وارد اتاق می‌شود و با لحن خندانی عذرخواهی می‌کند.
پشت میزِ چوبی‌اش می‌نشیند و می‌گوید:
- خب آقای راد...همکاری‌مون مبارک!
امیرعلی لب‌های عنابی‌اش را با زبان تر می‌کند و پس از مکث کوتاهی می‌گوید:
- آقای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
وارد اتاقی می‌شود که یک دیوارش تماماً سیاه است و تمام دم و دستگاه یک عکاسی مدرن را در اختیار دارد. دوربین مدل بالا و فلاش به او چشمک می‌زند و لب‌های عنابی‌اش را به لبخندی عمیق باز می‌کند.
- خب آقا امیر این تو و این میدون!
امیرعلی با گام‌هایی محکم خود را به دوربین می‌رساند و بند سیاهش را دور گردن می‌اندازد.
- بنده آماده‌ام!
چشمانِ تیره‌ی سبحان آریا، می‌خندد به جای چشمانش!
- بسیار هم عالی!
سپس پشت به امیر علی می‌کند و صدایش را بلند.
- آدرینا...آدرینا جان...بیا عمو!
امیرعلی در حینی که منتظر دخترک آدرینا نام است؛ نگاهش را به اطراف می‌چرخاند و در محیط‌های مختلف، ژست‌های متفاوت را تصور می‌کند و چشمان سبز- عسلی‌اش برق می‌زنند.
آن اتاق که یک دیوارش سیاه و دیوار دیگرش سپید است با صندلی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا