- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,537
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #61
پلهها را یکی یکی پایین میآیم. نزدیک اتاق پدر و مادر، آوای اسمم به گوشم میرسد و حس کنجکاوی گریبانگیر مانع از ادامهی حرکتم میشود. تنم را به در چوبیِ نیمه باز نزدیک میکنم و تمام وجودم برای لحظهای گوش میشود.
بابا: میترسم... اگه یه بلایی سر رها بیارن چی؟
صدای پچپچ مادر آنقدر ضعیف است که به گوشم نمیرسد و عصبی از این نشنیدن، تمام تلاسم را به کار میگیرم تا اصوات بیرون آمده را کنار هم قرار دهم و به معنی برسم.
- پخ!
ترسیده برمیگردم و با آرمان دست به سینه و شیطان روبرو میشوم.
- خجالت نمیکشی فالگوش وایمیسی؟
لنگه دمپاییام را از پا درمیآورم و به سمتش پرتاب میکنم که با خنده فرار میکند و ضربهام وسط ظرف کریستال میوه خوری روی میز، برخورد میکند و میوهها را نقش زمین میسازد.
به سمت...
بابا: میترسم... اگه یه بلایی سر رها بیارن چی؟
صدای پچپچ مادر آنقدر ضعیف است که به گوشم نمیرسد و عصبی از این نشنیدن، تمام تلاسم را به کار میگیرم تا اصوات بیرون آمده را کنار هم قرار دهم و به معنی برسم.
- پخ!
ترسیده برمیگردم و با آرمان دست به سینه و شیطان روبرو میشوم.
- خجالت نمیکشی فالگوش وایمیسی؟
لنگه دمپاییام را از پا درمیآورم و به سمتش پرتاب میکنم که با خنده فرار میکند و ضربهام وسط ظرف کریستال میوه خوری روی میز، برخورد میکند و میوهها را نقش زمین میسازد.
به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش