نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #61
پله‌ها را یکی یکی پایین می‌آیم. نزدیک اتاق پدر و مادر، آوای اسمم به گوشم می‌رسد و حس کنجکاوی گریبان‌گیر مانع از ادامه‌ی حرکتم می‌شود. تنم را به در چوبیِ نیمه باز نزدیک می‌کنم و تمام وجودم برای لحظه‌ای گوش می‌شود.
بابا: می‌ترسم... اگه یه بلایی سر رها بیارن چی؟
صدای پچ‌پچ مادر آن‌قدر ضعیف است که به گوشم نمی‌رسد و عصبی از این نشنیدن، تمام تلاسم را به کار می‌گیرم تا اصوات بیرون آمده را کنار هم قرار دهم و به معنی برسم.
- پخ!
ترسیده برمی‌گردم و با آرمان دست به سینه و شیطان روبرو می‌شوم.
- خجالت نمی‌کشی فالگوش وایمیسی؟
لنگه دمپایی‌ام را از پا درمی‌آورم و به سمتش پرتاب می‌کنم که با خنده فرار می‌کند و ضربه‌ام وسط ظرف کریستال میوه خوری روی میز، برخورد می‌کند و میوه‌ها را نقش زمین می‌سازد.
به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #62
تصویر خونینِ آهو از ذهنم بیرون نمی‌رود و خواب را از تنم فراری داده است. تکه‌های این پازل به هیچ وجهی کنار هم قرار نمی‌گیرند و پر واضح است کسی دروغ می‌گوید؛ اما چه کسی؟ پدر؟ عمو؟ یا نکند پای شخص ثالثی در میان است؟ ناگهان فکری به ذهنم خطور می‌کند و سوالی در ذهنم شکل می‌گیرد؛ چرا هیچ‌گاه قضیه را از زبان سینا نشنیده‌ام؟
چقدر تا فردا صبح مانده؟ می‌ترسم بخوابم و فردا صبح پرسش از سینا از ذهنم پر بکشد! آنقدر غلت می‌خورم و ستاره می‌شمارم تا خواب بر جسم پر از تشویشم چیره شود.
***
سینا
خسته‌ام از نقشه‌ای که شروع نکرده، دستور پایانش می‌آید. منصور قصد اتمام دارد؛ چرایش را نمی‌دانم اما، هر چه هست قطعاً اتفاق مهمی‌ست که از انتقام دست شسته! اویی که با تمام وجودش از کینه می‌گفت و اِحقاقِ حق، چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #63
فاتحه‌ی زندگی و لبخندت رو بخوان رهای پاکنژاد!
***
رها
عکس خونین آهو، آرامش را از خانه‌ی ما برده بود هر زنگ و هر صدا ترس را به دل مادر و پدر می‌انداخت. با اصرار پدر با ماشین او به شرکت رفتم و مشغول کارهایم شدم. منشی جدید را دوست داشتم؛ مهربان و خندان بود.
سینا امروز دیرتر از همیشه آمد و حالش، حال همیشگی نبود؛ چشمان سرخ و موهای ژولیده و پیراهن سورمه‌ای که هنوز خط چروک دارد.
- خوبی؟
سرش را به نشانه‌ی نفی تکان می‌دهد و سخنی نمی‌گوید. نزدیک ناهار بالاخره لب می‌گشاید:
- یه چیزی ازت می‌خوام؟
نگاهم را خیره‌ی دو کاسه‌ی خونینش می‌کنم و لب می‌زنم:
- بفرمایید؟
- امشب... بیا رستوران!
تعجب سلول به سلولم را می‌پیماید.
- واسه... واسه چی؟
- باهات حرف دارم.
دو دل نگاهش می‌کنم و به دو نجوای موافق و مخالف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #64
هاییی! پارت جدید بعد از مدت‌ها و البته تغییر سیر داستان!
سینا اما، با خیال راحت و به دور از هر گونه شتاب، استیکش را می‌خورد و هر چند لحظه یک بار لبخند عمیقی را نثارم می‌کند.

بعد از خوردن شامش، سفارش دسر می‌دهد و بالاخره انتظار مرا به پایان می‌رساند.
- از عموت دور باش!
خدایا! این پسر قصد ستاندن جانم را دارد؟ شگفت‌زده و متحیر با چشمانی از حدقه بیرون زده، لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #65
پژواک خنده‌ام به گوشش می‌رسد و دستان گره خورده از خشمش، در دیدم قرار می‌گیرد.
- تو شروع کننده‌ی این بازی بودی نه من!
- سینا... من اشتباه کردم... بی‌خیال شو.
یک‌تای ابرویم را بالا می‌دهم و قیافه‌ی سر تا پا استیصالش را در چهارچوب آیفون از نظر می‌گذرانم.
- نمی‌شه!
- سینا... تو رو روح آهو تموم کن این بازی رو.
اسم آهو خون را در رگ‌هایم به غلیان می‌اندازد. با صدای خشک و جدی زمزمه می‌کنم:
- هیچی نگو... اگه یه بار دیگه اینجا ببینمت به جرم مزاحمت ازت شکایت می‌‌کنم.
شانه‌هایش پایین می‌افتند و در نگاهش برق شکست می‌درخشد. دهانش مانند ماهی دور از آبی باز و بسته می‌شود؛ گویی حرفی را بخواهد بر زبان بیاورد و نتواند! مشتش را به دیوار می‌کوبد و می‌رود.
خوابم پریده بود و دلم می‌خواست از اتفاقات افتاده درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #66
- من هم خوبم!
سر بلند می‌کنم و متعجب به سینای دست به سینه زل می‌زنم. تعجب نگاهم را می‌خواند و شانه بالا می‌اندازد.
- خواستم مطلع باشی.
امروز که از همه‌ی دنیا دل‌گرفته و بی‌حوصله هستم، سینا شاداب است و قصد مزاح دارد. مشغول نقشه‌ها می‌شوم و ساعتی از فکرِ بی‌معرفتی‌ها فارغ!
اگر روزها را رنگ کنیم؛ امروز خاکستری‌ترین روز بود. اطلاق نداشت، سفید نبود و سیاه هم! خاکستری بود؛ خاکستری آغشته به غم ناباوری!
در خانه هنوز سکوت و بهت حکم‌فرماست. سخنان سینا و پذیرش بی‌چون و چرایِ عمو، کمر پدر را خم کرده بود و بارِ دیگر ما را به این نظر رساند که نظر و سخن مادر به طور مطلق حجت دارد و از اشتباه فارغ است. مشغول صحبت با زهرا بودم. خوشحال بود و شادی به زندگی‌اش رنگِ رضایت پاشیده بود. عشق مهدی را پذیرفته و در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #67
خودم را روی زمین نمی‌یافتم. روی هوا بودم؛ میان ابرها! هیچ چیز را حس نمی‌کردم، یک نوع بی‌حسیِ شاد! آن شب من بودم و نگاهِ پر از تلاطم سینا، مادر و پدری که رضایت از تک به تک اعضای چهره‌‌شان می‌بارید و انگار نه انگار که ساعتی از آشنایی‌شان می‌گذشت؛ با او همانند یک آشنای دیرینه رفتار می‌کردند تا یک غریبه!
آن شب گذشت و من غوطه‌ور در مُرداب خیالات شیرین خویش شدم بی‌خبر از آینده‌ای که نمی‌دانم چیست و چه خواب آشفته‌ای برایم دیده است.
***
سینا آن‌چنان به دل پدر و مادر نشست که هر آخر هفته مهمان ما بود. خصوصاً وقتی فهمیدند؛ سینا تنهاست و پدر و مادرش فوت کرده‌اند. من خشنود از این رفت و آمد، برای هر نگاه که مخاطب بودم؛ ضربان قلبم بالا می‌رفت. امروز هم از آن روزهای آخر هفته بود و ما مهمانِ دست‌پخت سینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #68
تمام مهمانی، نگاهش رویم سنگینی می‌کرد. قهوه‌ی نگاهش گرما را به وجودم می‌بخشید.
***
پشت میز نشسته بودم. به حضور مشکوک گل‌های رز عادت کرده‌ام ولی امروز خبری از آن‌ها نبود و این جایِ شگفتی بسیار داشت. اینکه چه کسی هر روز پیش از آمدنم، برایم گل می‌گذارد و چه نیتی در پس پرده دارد را درنیافتم و امروز چه شده که نیامده است؟ شانه‌ای بالا انداختم و سرم را گرم نقشه‌ها کردم. صدای باز شدن در آمد و به دنبالش عطر خوشِ سینا در شامه‌ام پیچید. سر بلند کردم اما، پیش از منعقد شدن کلامم، دهانم از شدت شگفتی باز ماند. چشم‌هایم گرد شدند و واژه‌ها از ذهنم رخت بستند. سینا حیرتم را دید و لبخند باریکی مهمان لب‌هایش شد. جلو آمد و گل را روی میزم قرار داد.
از میانِ حیرت فراوانم، آوایِ سراسر تعجب گل بیرون جست و سینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #69
آب دهانم را قورت می‌دهم و در تلاش هستم، برای تکان دادن زبان خشک شده‌ام. سکوتم طولانی می‌شود و او انگار حس خوشی از این سکوت پر از حیرت نمی‌گیرد که حلقه‌های اشک در چشم‌های گردویی‌اش خودنمایی می‌کند.
- می‌دونستم رها... کام من، سرشت من با تلخی سازگاره... اصلاً شادی به من نمیاد! عیبی نداره... همین که چشم‌های تو از شادی برق بزنه کفایت می‌کنه!
خواستم چیزی بگویم ولی تارهای صوتی و حنجره‌ام، سر ناسازگاری داشتند. بلند شد خمیده و شکست خورده راهِ بیرون رستوران را در پیش گرفت. قلب من به نام او خورده بود و در ملکیت او قرار داشت. حیف بود که این‌گونه پریشان و فسرده حال اینجا را ترک کند. فکری به ذهنم رسید. گوشی‌ام را برداشتم و اسم سینا را لمس کردم. پس از سه بوق که قلبم را به دهانم رساند، تنها نوای نفس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #70
- جانم!
تنها سوالی که به ذهنم می‌رسد را می‌پرسم:
- چی شد که به من علاقه پیدا کردی؟
سینا به صندلی چوبی تکیه زد و دستانش را در هم گره کرد.
- شاید از اولین دیدار... شاید از نفرت بی‌اندازه‌ی عموت و مهربونی ذاتی تو... نمی‌دونم رها فقط حس کردم نباشی.... منم نیستم. اون گل‌ها هم یه جور ابراز محبت در سکوت بود، دوست داشتم واکنشت رو ببینم.
خاطرات مشترکمان یک به یک از ذهنم گذشت.
- به چی فکر می‌کنی رها؟
- یک‌سال از اولین دیدارمون گذشت!
- زندگی، مثل یه رودخونه است و گذرش تند!
- درسته.
- برو خونه رها... امروز مرخصی.
نگاهم قفل قهوه‌ی قجری نگاهش می‌شود و سینه‌ام بی‌قراری می‌کند.
- باشه.
***
سینا
دخترک شاد بود! در خیالش من همان عاقبت بخیری هستم که از قدیم برایش می‌خواستند. نمی‌دانستند من آمده‌ام تا روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا