- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,538
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #31
دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و به خوبی از آن خبر داشت؛ اما از کجا و چگونه؟!
- از چی خبر دارین؟
پوزخند لبانش را زینت میدهد.
- از خیلی چیزا! مثلاً عکس یه دختر چشم آبی!
از جا میجهم و روبرویش میایستم.
- اون کیه؟
- امشب میای؟
- کجا بیام آخه؟
- مهمونی عمو جان!
استیصال از چهرهام میبارد که محبت به لحنش میافزاید.
- نگران نباش؛ یه دورهمیِ سادهست.
سرم را تکان میدهم. حقیقتاً توانِ سرکوب حس کنجکاوی افسار گسیختهام را ندارم.
به دنبال بهانهای برای خروج هستم و دلیلی را برایش نمییابم. شلوار مشکی به همراه بلوز مشکی_ طلاییام را پوشیدهام و هیجان و ترس ناشناختهای در دلم چنگ میخورد. یاد مهتاب میافتم و با پیامکی کوتاه خلاصهای از داستان را برایش تعریف میکنم. سپس مانتوی آبیام را تن میزنم و به...
- از چی خبر دارین؟
پوزخند لبانش را زینت میدهد.
- از خیلی چیزا! مثلاً عکس یه دختر چشم آبی!
از جا میجهم و روبرویش میایستم.
- اون کیه؟
- امشب میای؟
- کجا بیام آخه؟
- مهمونی عمو جان!
استیصال از چهرهام میبارد که محبت به لحنش میافزاید.
- نگران نباش؛ یه دورهمیِ سادهست.
سرم را تکان میدهم. حقیقتاً توانِ سرکوب حس کنجکاوی افسار گسیختهام را ندارم.
به دنبال بهانهای برای خروج هستم و دلیلی را برایش نمییابم. شلوار مشکی به همراه بلوز مشکی_ طلاییام را پوشیدهام و هیجان و ترس ناشناختهای در دلم چنگ میخورد. یاد مهتاب میافتم و با پیامکی کوتاه خلاصهای از داستان را برایش تعریف میکنم. سپس مانتوی آبیام را تن میزنم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش