نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #31
دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود و به خوبی از آن خبر داشت؛ اما از کجا و چگونه؟!
- از چی خبر دارین؟
پوزخند لبانش را زینت می‌دهد.
- از خیلی چیزا! مثلاً عکس یه دختر چشم آبی!
از جا می‌جهم و روبرویش می‌ایستم.
- اون کیه؟
- امشب میای؟
- کجا بیام آخه؟
- مهمونی عمو جان!
استیصال از چهره‌ام می‌بارد که محبت به لحنش می‌افزاید.
- نگران نباش؛ یه دورهمیِ ساده‌ست.
سرم را تکان می‌دهم. حقیقتاً توانِ سرکوب حس کنجکاوی افسار گسیخته‌ام را ندارم.
به دنبال بهانه‌ای برای خروج هستم و دلیلی را برایش نمی‌یابم. شلوار مشکی به همراه بلوز مشکی_ طلایی‌ام را پوشیده‌ام و هیجان و ترس ناشناخته‌ای در دلم چنگ می‌خورد. یاد مهتاب می‌افتم و با پیامکی کوتاه خلاصه‌ای از داستان را برایش تعریف می‌کنم. سپس مانتوی آبی‌ام را تن می‌زنم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #32
روی مبل می‌نشینیم؛ نگاهم روی افراد ناآشنا چرخ می‌خورد.
- مناسبت این مهمونی چیه؟
- تولد!
- تولد کی؟
به جایی اشاره می‌کند، رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به همان عکس!
همان دختر مرموز زیبا! همان که نگاهش ناگفته‌های فراوان دارد.
- اون کیه؟ الان کجاست؟
- آهو، عشق عموت بود که متاسفانه ده سالی از مرگش می‌گذره!
خدای من!
اشک در چشمانم حلقه بست. عمویم، عموی داغدارم، عزادار عشق در گور آرمیده‌اش است و چه وفادارانه هر سال برای عشق به یغما رفته‌اش جشن تولد می‌گیرد؛ برای کسی که دیگر نیست!
- ت... تو... اینا رو از کجا می‌دونی؟
پوزخند می‌زند و لیوان آب پرتقالش را سر می‌کشد. انتظارم که طولانی می‌شود، می‌فهمم قصد پاسخگویی ندارد برای همین سر می‌چرخانم و به تماشای مهمانان این ضیافت با شکوه می‌نشینم.
مهمانان همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #33
- شما عموم رو از کجا می‌شناسین؟
نگاهش را از پیست رقص می‌گیرد و با حالتی رازآلود نگاهم می‌کند.
- برادر آهو منم.
جا می‌خورم.
- ش... ما... شما برادر آهویین؟ پس... بابای منم می‌شناسین؟
چشمانش برق ناشناخته‌ای دارند.
- نه من پدر شما رو نمی‌شناسم!
- چطوری میشه که... .
- میای برقصیم؟
دهانم باز می‌ماند.
- واقعاً... واقعاً.‌‌‌.. .
- نمی‌خواد چیزی بگی فقط می‌خواستم یه جوری ساکتت کنم!
صورتم ارغوانی شده است و دستانم را در هم گره کردم که مبادا بی‌اختیار روی صورتش نقش ببندد.
بلند می‌شوم و تند پله‌ها را بالا می‌روم. روبرویم سالنی‌ست پر از درهای متعدد. نمی‌دانم اتاق عمویم کدام یک از آن‌هاست؛ جلوتر می‌روم و توجهم جلب دری می‌شود متفاوت با بقیه درها. دری قهوه‌ای رنگ باطرح‌های پیچ در پیچ و رمزآلود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #34
نا‌باور چند قدمی عقب می‌روم و چشمانم در جست‌ و جوی یک ردپا از شوخی در ظاهرِ عمویم است ولی دریغ!
به سرعت از آن اتاق و سپس از قصر عمویم خارج می‌شوم. پشت فرمان می‌نشینم و دق و دلی‌ام را سر ماشین پیاده می‌کنم؛ گاز می‌دهم و بدون دقت و تمرکز مشغول رانندگی می‌شوم.
اشک‌هایم روی صورتم بازی می‌کنند و هق‌هق‌ام جگر سنگ آب می‌کند. هیچ‌چیز را نمی‌فهمم؛ گویی وسط یک بازی ناشناس قرار گرفته‌ام که هر چه جلوتر می‌روم وضع درهم‌تر و بدتر می‌شود. من ترسیدم، از نگاهِ پر از کینه و بغض عمویم ترسیدم.
به خانه می‌رسم وضع آشفته‌ام را مرتب می‌کنم اما، برای چشمانم، هیچ کاری نمی‌توانم انجام دهم. با ترس و لرز وارد خانه می‌شوم و خوشبختانه همه در خواب شبانگاهی فرو رفته بودند و خانه غرق سکوت بود.
لباس‌هایم را عوض می‌کنم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #35
شب و روز برایم معنا ندارد وقتی تنها خواهرم گوشه‌ی گورستان آرمیده است. به سمت قبرش می‌روم دستی روی سنگ مرمرین سفید می‌کشم و از سرمایش وجودم یخ می‌زند.
- خوبی خواهرکم؟ زندگی اونجا خوبه؟ آهو تولد چهل سالگیته امشب! می‌دونی دلم‌ تنگِ کیه؟
وقتی که واسه اولین بار اسمت رو گفتم و چشات برق زد و ستاره بارون شده بود. من که محروم بودم از برکت حضور مادر، تو چرا تنهام گذاشتی؟ چرا لج کردی و من رو تا ابد داغدار خودت کردی؟
دارم میرم تو جلد شیطان، مثلِ یه مار پوست انداختم و وای آهوی این سینای جدید اصلاً دوست داشتنی نیست؛ ولی، نمی‌تونم یعنی می‌تونم ولی نمی‌خوام... می‌خوام ظالم شم... آتش به پا کنم و تر و خشک رو بسوزونم!
سنگینی نگات رو حس می‌کنم خانم! اینجور تلخ نگام نکن ... شاید این انتقام آرومم کنه... شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #36
رها
بی‌حوصله با سری فرو‌افتاده و قدم‌های نامنظم وارد شرکت می‌شوم جواب تمامی سلام‌ها را با تکان دادن سرم، می‌دهم؛ بگذار بگویند از خودراضی‌ام!
چه اهمیتی دارد وقتی در این مُرداب گیر کرده‌ام و با هر دست و پا بیشتر فرو می‌روم.
دستگیره‌ی فلزی در را لمس می‌کنم و قبل از تکان دادنش در باز می‌شود؛ از ترس قدمی را عقب می‌روم و نگاهم بند قامتِ سیاه پوش اما جذاب عمویم می‌شود.
- کجایی دختر؟ دیگه می‌خواستم بیام در خونتون!
ابرو بالا می‌اندازم و با لحن سر سنگین و دلخور جواب می‌دهم:
- چه مهم شدم من!
مردمک چشمانش ما بین پوزخند روی لب‌های صورتی‌ام و چشم‌‌های گرفته و دلخورم در گردش است.
- رها؟!
متعجب و ناباور اسمم را صدا می‌زند، پوزخندم عمق می‌گیرد.
- عذر می‌خوام عمو جان ولی من کار دارم.
سپس کنارش می‌زنم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #37
- فقط رهاجان هر وقت بیکار بودی بیا ببینمت، بهتره یه چیزایی رو بدونی!
- سری تکان می‌دهم عمو می‌رود. در جعبه‌ی مخملی قرمز را باز می‌کنم و لبخند مهمان لب‌هایم می‌شود‌؛ پلاک زنجیره اسمم جلوی چشمانم می‌رقصد زیبا بود خیلی زیبا!
صدای قدم‌هایی در اتاق می‌پیچد و ندیده می‌دانم که متعلق به کسی جز سینا نیست!
- خوشگله اما تو گردن تو!
چشمانم گشاد می‌شوند و لبخند پر می‌کشد هم از دلم و هم لب‌هایم!
گردنبند را درون جعبه می‌گذارم و به لرزشی که تمام وجودم را فراگرفته است مانند یک بیماری مسری، توجهی نمی‌کنم.
اما، با جمله‌ی بعدی‌اش تمام مقاومتم فرو می‌ریزد و نگاهم وصل قهوه‌ی نگاهش می‌شود.
- سبز خیلی بهت میاد... .
آب‌دهانم را قورت می‌دهم؛ چه بگویم؟ نمی‌دانم!
بدون اهمیت به اینکه چه جنگی را درون وجودم برپا کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #38
رها: سلام بابا!
پدر کتاب بوف‌کورش را می‌بندد و کناری می‌نهد.
پدر: سلام بابا، خسته نباشی!
سر پایین می‌اندازم و راه اتاقم را در پیش می‌گیرم.
پا که روی اولین پله می‌نهم صدای پدر بلند می‌شود:
- رها بابا!
سرم را بلند نمی‌کنم و با همان سر پایین جواب می‌دهم:
- بله؟
- اتفاقی افتاده؟
- میشه بعداً صحبت کنیم؟
- پس اتفاقی افتاده؟
مستاصل سر تکان می‌دهم.
- برم بابا؟
- حالا چرا سرت رو بالا نمیاری؟ گریه کردی!
سکوت می‌کنم؛ پدرم روی گریستن حساس بود و اگر ردپایی از سرخی چشمانم می‌یافت همه چیز به مراتب بدتر می‌شد!
- نه بابا، فقط خسته‌ام!
از روی مبل بلند می‌شود و به سمتم می‌آید با هر قدمش انگار کسی پا روی سینه‌ام می‌گذارد و راه تنفسی‌ام محدودتر می‌شود.
تمام فاصله‌ی‌مان به یک قدم هم نمی‌رسید که صدای تلفن پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #39
مادر: وا دختر ما کی با تو بد برخورد کردیم که اینطوری ترسیدی؟
رها: مامانم حرفم خیلی مهمه! خواهش می‌کنم گوش بدین بعدش هر چی خواستین بگین باشه؟
میان پدر و مادر نگاهی رد و بدل می‌شود اما، سخنی به میان نمی‌آید.
چشم می‌بندم و لب باز می‌کنم:
- عمو دلش واستون تنگ شده... می‌خواد... می‌خواد کدورتا رو برطرف کنه و باز... پاش باز بشه به خونمون. می‌خواد دوباره طرح وجود و حضور خانواده رو بپاشه به ایوون حسرت زده‌ی دلش... می‌خواد... بیاد آشتی‌کنون!
پدر:از اون اتفاقا چی گفته بهت؟ گفته قاتله؟ قاتله... .
صدای پدر سراسر بغض و کینه‌ی فروخورده است.
- گفته پدر جان! همش رو. ولی تهمته... افتراست!
آخه بابا کی می‌تونه معشوقش رو به خاکِ سیاه بنشونه؟
مادر: عمو منصورت!
با دهان باز نگاه‌شان می‌کنم. حرف‌هایم همه باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #40
گوشی در دستم می‌لرزد و پرنده‌ی خیال را از سرشانه‌ام می‌پراند. از صفحه بیرون می‌آیم و پیامش را می‌خوانم.
- چرا جواب ندادی؟
- ندیدم.
- حیفه که روی لوح سفید دلت گرد دروغ بشینه!
جواب ندادنت رو بیشتر دوست دارم تا دروغ گفتنت!
مات می‌شوم و بار دیگر به نظر ابتدایی‌ام در موردش می‌گرایم. سینا، مرد قهارو ماهری در بازی با الفاظ و چیدمان‌شان کنار یک‌دیگر بود.
موبایل را فشار می‌دهم تا حرصم را خالی کنم. در فکرم دنبال جواب دندان‌شکن بودم و باز انگار مغزم خطا می‌داد!
- من به خوشایند شما کاری ندارم. کاری که درسته رو انجام می‌دم!
- پس اعتراف می‌کنی دروغ گفتی؟
- نه!
- بگذریم کارت داشتم!
- کارتون رو فردا توی دفتر می‌شنوم. شب خوش!
گوشی را خاموش می‌کنم و غلت می‌زنم. کش و قوسی به بدنم می‌دهم و کم‌کم پلک‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا