نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #71
مقابل ساختمان ایستادم. به نظرم شخصی روبروی در پارکینگ ایستاده بود. چراغ‌های ماشین را بالا زدم تا مطمئن شوم. شخصی که انتظارم را می‌کشید، منصور بود.
فکر نمی‌کردم به این سرعت پیدایش شود. ماشین را روشن گذاشتم و از آن پیاده شدم. روبرویش ایستادم و خیره‌ی صورت پر از عصبانیتش، غریدم:
- چی می‌خوای اینجا؟
طلبکار و مغرور لب زد:
- اینجا جای صحبت نیست. بیا بریم یه جای دیگه!
یک تای ابرویم را بالا انداختم لحن گفتارش بر خلاف بار قبل پر از غرور و نخوت بود. خدا می‌دانست این‌بار چه نقشه‌ای در سر دارد!
- من وقت واسه تو ندارم.
عقب گرد کردم و به سمت ماشین رفتم. روی صندلی جا گرفتم و قبل از آن‌که دستم به فرمان برسد؛ سردی چاقو را بیخ گردنم احساس کردم و تمامی احساسات بد به جانم سر ریز شد. ضربان قلبم به هزار رسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #72
می‌زند و من از درد به خود می‌پیچم. مشت می‌کوبد و سکوت می‌کنم و فاتحه می‌خوانم. تلافی‌ این کتک‌ها در خواهد آمد. آن‌قدر می‌زند که از نفس بیفتد. حس می‌کنم تمام صورتم منفجر گشته است. صورتم پر از خون است و چشم‌هایم از شدت ورم باز نمی‌شوند. صدای منصور در گوش‌‌هایم می‌پیچد.
- دور رها دیگه نبینمت.
ته مانده انرژی‌ام را صرف بحث با او نمی‌کنم و به نگاهی کوتاه اکتفا می‌کنم. منصور بی‌توجه به حال بدم می‌رود. نمی‌دانم نیمه شب است یا نه! سکوت و تاریکی بر همه جا سایه افکنده و عابری هم رد نمی‌شود تا از او طلب استمداد کنم. صدای زنگ موبایل شیرین‌ترین نوایی‌ست که به گوشم می‌رسد.
- الو؟
صدای پر از حرص رها بلند می‌شود:
- کجایی سینا؟
- جلوی در خونم... تو ماشین در حالی که ضرب شست عموت رو صورتمه و از درد مثل مار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #73
ساعت‌ها ثانیه شدند و ثانیه‌ها قرن! نفسم سنگین بود و دلم تنگ چشم‌های گردویی و جذاب سینا!
صورتش را شست‌ و شو دادند و زخم‌هایش را بخیه زدند و حال بیهوش روی تخت اورژانس خوابیده بود و من زل زده به چشم‌هایش منتظر بودم تا اولین صحنه‌ی پس از بیداری‌اش من باشم.
نگاه سنگین و پُر از پرسش پدر رویم سنگینی می‌کرد و من ناشیانه قصد نادیده گرفتنش را داشتم. تنها چیزی که بلد نبودم خودداری بود و رسوایی رسم قدیمی‌ام! بالاخره چشم‌های پر از دردش را باز می‌کند و دل بی‌قرارم، قرار می‌یابد. لبخند کم‌رنگی از ترس پدر روی لبم نشسته بود را قورت می‌دهم و پر از هیجان می‌پرسم:
- حالتون خوبه؟
چشم‌هایش را دور می‌گرداند و لب‌ می‌زند:
- خوبم... دلبر!
دلبرش را با تُنی آهسته می‌گوید. گونه‌هایم اندک رنگ سرخی به خود می‌گیرند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #74
- سینا؟
سرش را از روی پرونده بالا می‌گیرد و چشم‌های خسته‌اش را به نگاه کلافه‌ام می‌دوزد.
- جانم دلبر؟
دلم می‌لرزد و لحظه‌ای تمام سخنان ذهنی‌ام به درخت فراموشی سپرده می‌شوند.
- یه هفته گذشته، هنوز نمی‌خوای بهم بگی چی شده؟
ابروهایش دل‌تنگ یکدیگر بودند که محکم در هم می‌پیچند.
- عزیز دلم، یه موضوعی بود بین من و عموت مهم نیست که فکرت درگیرشه!
لب برمی‌چینم و دلخور نگاهش می‌کنم:
- خب، می‌خوام بدونم!
لبخند لب‌های باریکش را مزین می‌کند.
- پاشو دلبر جان، بریم سر پروژه‌ی آهو بعد هم... .
کنجکاوانه لب می‌زنم:
- بعدش چی؟
از پشت میز بلند می‌شود و کت سورمه‌ایش را برمی‌دارد و به سوی میزم می‌آید.
- پاشو دلبر اونم به وقتش می‌فهمی!
پشت چشمی نازک می‌کنم و با برداشتن کیف سفیدم به دنبالش روانه می‌شوم. شانه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #75
نیم‌ ساعتی خودم را با آهنگ و موبایل سرگرم می‌کنم که در ماشین باز می‌شود و عطر تلخ و محبوبش پیش از خودش ابراز وجود می‌کند.
- ببخشید که معطل شدی!
لبخند کوتاهی روی لبم نقش می‌بندد.
- زود اومدی!
به سمتم برمی‌گردد و حس می‌کنم به جای لب‌هایش، چشم‌های دلربایش می‌خندد.
- چون یه دلبر زیبارو منتظرم بود.
حس شرم بار دیگر زیر پوستم می‌دود.
- کجا می‌ریم؟
کمربندش را می‌بندد و استارت می‌زند.
- صبر پیشه کن بانو!
تخس‌وار می‌گویم:
- صبور نیستم.
لب‌هایش را کج می‌کند و با تمسخر می‌گوید:
- یاد می‌گیری بانو.
پشت چشمی نازک می‌کنم و سخن دیگری به میان نمی‌آورم.
- پیاده شو دلبر عجول!
پیاده می‌شوم و به اطرافم نگاهی می‌اندازم. به سوی تنها کافه‌ی آن‌جا می‌رویم.
در شیشه‌ای و مات را باز می‌کند و عقب می‌رود.
- اول بانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #76
هجوم خون به صورتم را حس می‌کنم و خجل‌ گشته سرم را پایین می‌اندازم.
- رهای من؟!
دست‌هایم یخ کرده‌اند و به عرق نشسته‌اند. سر بلند می‌کنم و به چشم‌های عاشق سینا زل می‌زنم.
برقِ حلقه‌ی مقابلم، چشم‌هایم را می‌زند و پس از آن جمله‌ی سینا، لرزی عجیب را به تنم می‌اندازد.
- با من ازدواج می‌کنی؟
پیشنهادش، لحظه‌ای مرا به فکر فرو می‌برد. آمادگی ازدواج و تشکیل خانواده داشتم؟ نمی‌دانم! قیافه‌ام نمی‌دانم چه شکلی به خود می‌گیرد که سینا دستش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و لب می‌زند:
- رها جانم... چرا ترسیدی؟ یه لحظه تمام فکرات رو کنار بذار و به حرف من گوش بده! حاضری بقیه عمرت رو کنار من باشی؟
جوابش واضح و نمایان بود.
- آره.
نفس عمیقی می‌کشد و تمام اجزای صورتش لبخند می‌زنند.
- بقیش هم حله!
لبخند کوچکی مهمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #77
سینا
درون وجودم همهمه‌ای برپاست از جنس پارادوکس! دوست دارم پا به فرار بگذارم، اما از کودکی جا زدن را نیاموخته‌‌ام، آن‌چه در خاطرم هست همیشه رسیدن بود!
دسته گل را درون دستم جا به جا می‌کنم و زنگ را فشار می‌دهم. صدای در می‌آید. اندکی هلش می‌دهم و وارد خانه‌شان می‌شوم. خانه‌ی ویلایی‌شان به پای قصرِ مسعود نمی‌رسد ولی به جای خود لوکس و بزرگ است. اعماق دلم حسی شبیه سوختن از آتش کینه دارد و جایی از قلبم ندای پس کشیدن سَر می‌دهد. کاش کسی قلبم را خفه کند!
پدرش، منفورترین آدمِ زندگا‌نی‌ام، با لبخند عمیقی به استقبالم می‌آید. دست می‌دهیم و پس از احوال‌پرسی کوتاهی به سالن راهنمایی‌ام می‌کند. ندای بخش کوچک قلبم بلندتر می‌شود و اخم‌هایم بیشتر در هم می‌روند.
دست پدرش روی شانه‌ام می‌نشیند و لب می‌زند:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا