- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 19,538
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #51
با حسِ سوزش پوست دستم، تاریکی سایه انداخته بر چشمانم رخت میبندد و نور به چشمانم خوشآمد میگوید. احساس کسلی میکنم انگار که از خوابِ عمیقی برخاسته باشم، پرستار اخمو و بدخلق با دیدنِ چشمان باز و متعجبم میگوید:
- ضعف و بیحالی!
- بله؟
- ضعف کردی، غش کردی یه چهار ساعتی هست اینجایی... سرمتم الان تموم شده.
سرم را تکان میدهم و زیر لب تشکر میکنم. چهار ساعت بیهوشی؟ دست و پایم را تکان میدهم و بلند میشوم پایم هنوز به زمین نرسیده است که سینا را پریشان و آشفته، تکیه زده به چارچوب در میبینم.
- جون به سرم کردی که!
چرا آوای الفاظش دلم را به لرزه انداخت؟ چه گفت مگر که شیرینیِ گفتارش تا مغز استخوانم نفوذ کرد؟
- رها خانم جواب نمیدن؟
- ها؟
لبخند کمرنگی روی لبش مینشیند.
- حالت خوبه؟ سرت گیج...
- ضعف و بیحالی!
- بله؟
- ضعف کردی، غش کردی یه چهار ساعتی هست اینجایی... سرمتم الان تموم شده.
سرم را تکان میدهم و زیر لب تشکر میکنم. چهار ساعت بیهوشی؟ دست و پایم را تکان میدهم و بلند میشوم پایم هنوز به زمین نرسیده است که سینا را پریشان و آشفته، تکیه زده به چارچوب در میبینم.
- جون به سرم کردی که!
چرا آوای الفاظش دلم را به لرزه انداخت؟ چه گفت مگر که شیرینیِ گفتارش تا مغز استخوانم نفوذ کرد؟
- رها خانم جواب نمیدن؟
- ها؟
لبخند کمرنگی روی لبش مینشیند.
- حالت خوبه؟ سرت گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش