نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فاتحه‌ی زندگی | راحله خالقی کاربر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #51
با حسِ سوزش پوست دستم، تاریکی سایه انداخته بر چشمانم رخت می‌بندد و نور به چشمانم خوش‌آمد می‌گوید. احساس کسلی می‌کنم انگار که از خوابِ عمیقی برخاسته باشم، پرستار اخمو و بدخلق با دیدنِ چشمان باز و متعجبم می‌گوید:
- ضعف و بی‌حالی!
- بله؟
- ضعف کردی، غش کردی یه چهار ساعتی هست اینجایی... سرمتم الان تموم شده.
سرم را تکان می‌دهم و زیر لب تشکر می‌کنم. چهار ساعت بیهوشی؟ دست و پایم را تکان می‌دهم و بلند می‌شوم پایم هنوز به زمین نرسیده است که سینا را پریشان و آشفته، تکیه زده به چارچوب در می‌بینم.
- جون به سرم کردی که!
چرا آوای الفاظش دلم را به لرزه انداخت؟ چه گفت مگر که شیرینیِ گفتارش تا مغز استخوانم نفوذ کرد؟
- رها خانم جواب نمی‌دن؟
- ها؟
لبخند کمرنگی روی لبش می‌نشیند.
- حالت خوبه؟ سرت گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #52
- بفرما شیر موز!
صورتم درهم می‌رود؛ شیرموز آخرین چیزی‌ست که بخواهم آن را بخورم!
- دوست ندارم!
- واسه همینه که هی تند تند ضعف می‌کنی!
ابروهایم بالا می‌پرند و دهانم از شدت تعجب باز می‌ماند سینا انگار منتظر همین فرصت بود تا دهانم را باز دید، لیوان را مقابل دهانم گرفت و محتویات آن را در دهانم خالی نمود و من چاره‌ای جز قورت دادن آن ترکیب بدطعم نداشتم. قیافه‌ی درهمم موجبات خنده‌اش را فراهم می‌کند. راستی گفته بودم چقدر صدایِ خنده‌اش دلنشین است؟
لالایی مادر را می‌ماند! آب دهانم را قورت دادم و طعمِ بدش هنوز زیر دهانم بود.
سینا در حالی که هنوز می‌خندید سوار ماشین شد و شیشه‌ی آب معدنی را به سمتم گرفت و لب زد:
- بخور تا از اون قیافه‌ی مچاله در بیای!
- دهنی نیست؟
- نه، نگران نباش!
بطری را از دستش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #53
- رها، حالت خوبه؟
- ها؟... خوبم من!
سپس زیر نگاهِ نگران مادر، وارد خانه و بعد اتاقم می‌شوم. کیفم را روی تخت می‌اندازم و بدون اینکه لباس‌هایم را عوض کنم، دراز می‌کشم دستانم را زیر سرم قرار می‌دهم و فکرم چرخ می‌خورد.
امان از این فکر پر هیاهو!
- رها مادر؟
چشم‌هایم را می‌گشایم و نگاهم در نگاهِ ترس‌زده‌ی مادر می‌نشیند.
- جانم؟
کنارم لبه‌ی تخت می‌نشیند و مقنعه‌ی مشکی رنگ را از سرم در می‌آورد.
- حالت خوبه؟
- چقدر می‌پرسی عزیزجان؟ باور کن خوبم!
دستانش را در هم قفل می‌کند از ترسِ نگاهش حتی ذره‌ای کم نشده بود.
- نیستی رها! چرا الان اومدی خونه؟
چشمانِ براق سینا در خاطرم پررنگ می‌شود و لب‌هایم از دو طرف کش می‌آیند.
به طرف مادر می‌چرخم و دستش را درون دستانم حبس می‌کنم.
- هیچی مامانم خانم، مرخصی گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #54
- رها، اومدی؟
صدایِ کلافه‌ی پدر به گوشم رسید؛ به سرعت ساعتِ بند چرمم را دور مچم بستم و نگاهی سرسری به خودم در آیینه انداختم و در همین حین صدایم را بلند کردم و در جواب پدرم گفتم:
- الان میام.
مانتویِ سبز یشمی‌ام را به همراهِ شلوار جینِ تیره‌ام و شالِ سبز به تن داشتم و به نظرم چیزی کم نبود، پس کیف مشکی‌ام را برداشتم و پله‌ها را دو تا یکی طی کردم. مادر با قیافه‌ای درهم و مچاله مشغول بند کیفش و آرمان کنار مادر نشسته و درگیر حفظ و مرور لغات عربی بود. پدر اما، کلافه مسیر در ورودی تا پله‌ها را قدم می‌زد و زیر لب با خودش حرف می‌زد؛ امیدوارم که مشغولِ غُر زدن به من نباشد!
- من اومدم!
لبخند عریضم را با چشم غره‌ی پدر بستم و چه عجبِ زیر لب آرمان را هم شنیدم و هیچ نگفتم!
درون ماشین سکوت سنگینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #55
آن شب به تماشایِ بازی راه انداخته شده توسط عمو نشستم و سخنی نگفتم اما، دلم درصدی به صداقت و حق به جانبیِ مادر قرص‌تر شده بود.
روی تخت دراز کشیده و چشمانم خیره‌ی سقف بود با لرزش موبایل دست دراز کردم و آن را برداشتم، سینا بود.
- می‌شه استراحت فردات، توی شرکت باشه؟
پرواز دسته جمعیِ شاپرک‌ها در دلم، دیدن داشت!
انگشتانم به کار افتادند و طرح کلمه زدند.
- سلام و شب‌بخیر. متاسفانه بنده رویِ حرف رئیسم حرف نمی‌زنم... ایشون گفتن فردا رو استراحت کنم!
چند ثانیه‌ای بیشتر از ارسالم نگذشته بود که جوابم را این‌گونه داد:
- کار خوبی می‌کنی... شب خوش!
گوشی را روی پاتختی نهادم و قبل از اینکه بخوابم، با خود زمزمه کردم؛ فردا باید عمو را ببینم.
***
به قصد دیدار عمو و صرف ناهار با مهتاب، از خانه خارج شدم. راهِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #56
جست‌وجوی اطراف آن خانه‌ی قدیمی را به بعد موکول کردم؛ الآن بیش از هر چیز به دو گوش شنوا و عقل کارآمد نیاز داشتم و چه بهتر از مهتاب و میلاد؟ حوالیِ دوازده ظهر به خانه‌شان رسیدم؛ میلاد که نبود بنابراین پس از خوردن لازانیایِ محبوب مهتاب ردی مبل‌های آبیَش نشستیم و من شروع به سخن گفتن، کردم:
- مهتاب، همه چیز در عین ارتباط به هم بی‌ارتباطه!
مهتاب در حالی که چهارزانو روی مبل می‌نشست و کوسن هم‌رنگ مبل را در آغوش می‌فشرد، متعجب گفت:
- فلسفی حرف نزن... واضح بگو!
- می‌دونی امروز چی دیدم؟
مهتاب دستی به موهایِ کاراملیَش کشید و در جوابم تنها به هومی زیر لب اکتفا کرد.
آب دهانم را قورت دادم و جریان خواستگاری و آن مرد را برایش تعریف کردم. مهتاب گویی موصوع جالبی برایش مطرح شده بود؛ پر از هیجان جابه جا شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #57
وارد شرکت شدم؛ طبق معمول سینا هنوز نیامده بود. کیفم را روی میز گذاشتم و همین که نشستم؛ متوجه‌ی تک شاخه گلِ سرخی روی میز شدم آن را برداشتم و بوییدم. از رایحه‌ی خوشش، لب‌های صورتی‌ام به لبخندی باز شد. از اتاق بیرون رفتم و به میز شلوغ منشی نزدیک.
- عزیزم، کسی وارد اتاق ریاست نشده؟
منشی با آن صورت گرد و تپلش نگاهِ طولانی به من می‌اندازد و نه‌ای زمزمه می‌کند.
- مرسی.
سرش را تکان می‌دهد و من متعجب از رفتار سرد و خشک منشی وارد اتاق شدم و سپس پشت میز نشستم. نگاهم روی گلی که نماد عشق و دوست داشتن بود، قفل شد و باز هم به گره‌ای دیگر رسیدم. این گل بدون نشان کار چه کسی بود؟ قصد تمسخرم را داشت یا ابراز علاقه‌ی مخفی‌اش؟
در باز شد و نگاهم از روی گل به سمت در چرخید و روی قامت خیره کننده و جذاب سینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #58
عقربه‌های ساعت خبر از اتمام ساعت کاری می‌دهند، میز را مرتب می‌کنم و نقشه‌های تکمیل شده‌ام را روی میز سینا قرار می‌دهم سینا هنوز مشغول نقشه‌های خودش بود و کوهی از نقشه برای بررسی، روی میزش قرار داشت. کیفم را برداشتم و قبل از این‌که لب به سخن بگشایم، سینا می‌گوید:
- گل رو برش دار!
بی‌حرف گل را بر می‌دارم و زمزمه‌وار لب می‌زنم:
- خسته نباشید!
سرش را تکان می‌دهد و در جوابم چیز دیگری نمی‌گوید.
***
یک هفته‌ای از حضور ناگهانیِ گل‌ها می‌گذرد و سینا هم‌چنان هیچ ترتیب اثری نمی‌دهد؛ به نظرم کسی که گل را می‌آورد با سینا هماهنگ است. امروز دو ساعتی را مرخصی گرفتم تا بتوانم به سراغ آن محل قدیمی و آن خانه‌ای که زمان زیادی از ساختش می‌گذشت، بروم. برخلاف آن عمارت، ساکنین این منطقه همه قدیمی بودند و مسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #59
تاب تحمل دو حادثه‌ی تلخ با یکدیگر را نداشتم و بعد از طی دو قدم روی زمین فرود آمدم.
صدای فریاد سینا بلند شد.
- رها؟
مظلومانه لب می‌زنم:
- سینا... بابام!
سینا از تلفظ اسمش بدون پیشوند، شگفت‌زده می‌شود و لبخند‌ به لب‌هایش هجوم می‌آورند؛ من اما آن‌چنان درگیر دست و پنجه نرم کردن با نگرانی‌هایم بودم که متوجه‌ی این شادی زیرپوستی‌اش، نشوم.
- بابات چی؟
هذیان‌وار در حالی که نگاه‌ پر آبم خیره‌ی جلوی مچاله شده‌ی ماشینم است، لب می‌زنم:
- بیمارستانه!
- یه لحظه صبر کن!
با کمک زنانی که دورمان جمع شده بودند؛ روی جدول‌های گوشه‌ی خیابان نشستم.
نیم ساعتی گذشت که هیچ ردی از یک تصادف در خیابان یافت نمی‌شد و تمام زحمات را سینا کشید. حتی نفهمیدم چگونه راننده‌ی پرخاش‌گر و عصبی را رام خود کرد و ماشین‌ها را کجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #60
رها
دوساعتی از ترخیص پدر می‌گذشت و مادر مانند پروانه به دورش می‌گشت و لحظه‌ای تنهایش نمی‌گذاشت. نگاه پدر اما نگاه همیشه نبود؛ یک حس ترس و واهمه درون چشمانش موج ‌می‌زد. مادر به حمام رفت و از من خواست که لیوان آب پرتقال را به پدر بدهم. وارد اتاق شدم و پدر را دیدم که روی تخت لمیده و سرش گرم کتاب است.
- بفرمایید.
نگاهش روی چشمان میشی‌ام می‌نشیند و حرف‌ها تا پشت لبش می‌آیند و پدر سکوت به خرج می‌دهد. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده اما، هر چه هست؛ اتفاق خوشایندی نیست که پدر را چنان بهم ریخته و راهی بیمارستان کرده است.
- بابا نمی‌خوای بگی چی شده؟
سرش را تکان می‌دهد و باصدایی خشک و مقتدر جواب می‌دهد:
- اتفاقی نیفتاده.
سرم را کج می‌کنم، موهای خرمایی‌ام روی شانه‌ام حرکت می‌کنند و نگاه پدر روی آن‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا