«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عشقی از جنس حسرت | کارگروهی کاربران انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع BARANFM
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 59
  • بازدیدها 3,524
  • کاربران تگ شده هیچ

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #31
- فرشاد چرا زودتر نگفتی بهمش بزنیم؟ می‌دونی تو امشب چه کردی؟

- آره آره می‌دونم. لطفاً انقدر این موضوع رو نکوب توی سرم. نتونستم بگم از عکس العمل مامان و بابا ترسیدم.

داداش قیافه زارم رو که دید، من رو مردونه کشید تو ب*غ*ل*ش و گفت:

- نترس داداشم.یه جوری حلش می‌کنم، من نمی‌ذارم تو اذیت بشی.

- از ب*غ*لش اومدم و بیرون و گفتم:
- مرسی که همیشه پشتمی و حمایتم می‌کنی.

خندید.
- وظیفس داداش کوچیکه.

***
بعد از رفتن به یه رستوران و خوردن شام ساعت یازده بود که با داداش برگشتیم خونه. داداش شب بخیری گفت و رفت توی اتاقش .
خونه یه جوری بود که وقتی واردش می‌شدی یه راهرو کوچیک داشت که یه جا کفشی بزرگ گذاشته بودم اون جا، از راهرو که خارج می شدی؛ آشپز خونه سمت چپت بود و رو به روتم یه پذیرایی بزرگ بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #32
ابول روش رو برگردوند سمت مامان و به حرف زدنش ادامه داد:
- بلیت رو واسه فردا رزرو کردم، با آژانس تا ترمینال می‌ریم.
مامان هم به یه" باشه " گفتن اکتفا کرد .

***
نشستیم روی صندلی‌های اتوبوس و منتظر شدیم تا راه بی‌افته؛ منم حوصلم سر رفت و هنزفریم رو گذاشتم توی گوشم و یه آهنگ پلی کردم .
چندساعتی آهنگ گوش دادم که زد به سرم که یه لحظه نتم رو روشن کنم و ببینم چه خبره و این کارم کردم.
رفتم تو پی‌وی ملیکام و یه" سلام خوبی عشقم؟"سند کردم اما انقدر نت ضعیف بود که زوری رفت و منم ترجیح دادم نت رو خاموش کنم و به فیلمی که داشت از تی‌ویِ اتوبوس پخش میشد، نگاه کنم.

آخرهای فیلمش بود که دختر و پسر توی فیلم بهم رسیدن و عروسی کردن که منم خوش‌حال شدم و گفتم:
- انشالله عروسی فرشاد!
یه‌هو به خودم اومدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #33
(فاطمه)
رسیدیم اردبیل و بعد از رسیدن به خونه‌ی مادر بزرگم؛که دیدیم همه‌شون اون‌جا بودن. منظورم از همه‌شون یعنی دایی بزرگم عبدالله و زن‌دایی فاطمه و بچه‌هاشون که وحیدو زنش رویا، زهرا و شوهرش مهدی بودن و حامد که هم‌سن من بود و دایی وسطیم عباس و زنش لیلاو بچه‌هاشون که محمد و یلدا بودن.
قرار بود برن ویلای دایی عباسم‌اینا که تو آستارا بود و ماهم باهاشون رفتیم.
تو راه کلی با آهنگ‌ها مسخره بازی در آوردم و رقصیدم غافل از این که چه بلایی قراره سرم بیاد...
***
بعد از دوساعت و نیم رسیدیم به ویلاشون.خیلی خوشگل و شیک بود؛ از در که داخل می‌رفتی، یه حیاط پر از سنگ و یه خورده وسیله و کاشی‌های بزرگ نظرت رو جلب می‌کرد؛ چون تازه ساخت بود و هنوز کار زیادی داشت.
گوشه‌های حیاط رو باغچه درست کرده بودن که باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #34
کمی که آروم شدم، از یلدا جدا شدم و لبخند تلخی بهش زدم که اونم در جوابم گفت:

- من میرم تو، تو هم بیا!

سری تکون دادم که رفت منم دستی به چشم‌هام کشیدم و بلند شدم رفتم توی ویلا؛ سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس می‌کردم اما توجهی نکردم‌. سرم رو که بلند کردم نگاهم با نگاه عصبانی توام با اخم ابول گره خورد!

این بشر هم نمی‌خواد من‌رو به حال خودم بذاره، اَه!

زن دایی لیلا: پاشید بریم پایین جوجه‌هارو کباب کنیم.
محمد: مامان اصلاً جوجه‌ها آمادست که بریم کباب کنیم؟

زن دایی با خنده ادامه داد: پس تو این‌جا چیکاره‌ای؟ تو آماده می‌کنی دیگه!

محمد قیافش آویزون شد که همه زدن زیر خنده.
خلاصه با خنده و شوخی همه رفتن پایین .منم بعد این که گوشیم رو زدم به شارژ از ویلا زدم بیرون و از پله‌ها با فکری مغشوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
به خودم تو آینه قدی نگاه کردم ؛نه!خوشتیپ شدم.
یه تی‌شرت قرمز پوشیده بودم که که وسطش«ck»مشکی رنگی به صورت بزرگ نوشته شده بود و شلوار سفید که مدل زاپ بود و من چقد این شلوار رو دوس داشتم؛ کتونی‌های آل استار سفیدمم پوشیدم؛ گردنبند اسمم هم انداختم گردنم و شروع کردم با ژل و تافت به جون موهام افتادن. آخرسرم موهام و یه وری به سمت بالا دادم و بعد از خالی کردن عطرتند و خوش بوم از اتاق زدم بیرون؛ می‌خواستم جلوی نیلو جلوی چشم نیلا عالی به نظر برسم.

***
یه ساعتی هست که من زل زدم به در بزرگ سالن بلکه محسن و ثنا به همراه نیلا وارد شن اما هنوزم که هنوزه نیومدن؛ ساعت پارتی "ٰ۹شب" بود و الان دقیق ساعت"۱۰ ونیمه"
کم کم دارم کلافه میشم، پس اینا کجا موندن؟! گوشیم رو در آوردم که به محسن زنگ بزنم که دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #36
به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم که یکهو پرید و یه خورده فاصله گرفت.
لبخندی زدم.
- نترس!
- چرا این‌جا نشستید؟
- ناراحتی این‌جا نشستم؟

اومدم بلند شم که دستش روی دستم نشست؛ با تعجب نگاش کردم که به حرف اومد:
- لطفاً بشینین! من این‌جا کسی رو نمی‌شناسم، احساس غریبی می‌کنم.

خوشحال شدم که رفتارش بهتر شده ولی نشون ندادم و فقط براش سر تکون دادم و اون سوالی که مدت‌ها بود فکرم درگیرش بود، پرسیدم:

- نیلا خانوم! چرا انقدر گوشه‌گیرید؟به نظر نمیاد شخصیت‌تون اینجور باشه، اگه بخواید می‌تونید با من درد و دل کنید.

- حوصلش رو دارید؟

- آره. خیالت راحت.

ل**ب‌هاش رو با زبونش‌تر کرد و شروع کرد:
-پونزده سالم بود که عاشق رامین شدم، اون مغرور بود؛ اول‌ها که اصلاً محلم نمی‌ذاشت و عذابم می‌داد اما بعد کم کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #37
بعد از پرسیدن آدرس به سمتم اومد و دستم رو گرفت و کمکم کرد تعادلم رو حفظ کنم و باهم از اونجا زدیم بیرون.
نیلا: سوییچت کو؟
سوییچم رو از تو جیبم با بی‌حالی در آوردم و به سمتش گرفتم اونم گرفت و قفل رو زد و اول من رو نشوند، بعدم خودش نشست پشت فرمون.
تا رسیدن به خونه سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم ؛سرم خیلی درد می‌کرد، اولین بار بود که توی خوردن نوشیدنی زیاده روی کرده بودم.

(دانای کل)
نیلا سرش رو برگردوند و به نیم رخ فرشاد خیره شد، جذاب بود و بی نهایت مهربون؛ همین اخلاق اون باعث شده بود که نیلا بهش اعتماد کنه و حس خوبی نسبت بهش داشته باشه.
به صورت فرشاد دقیق شد؛ موهای لَخت مشکی که به سمت بالا داده بود و به زیبایی صورتش افزوده بود، ابروهای پرپشت که معلومه بهشون دست نزده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #38
(دانای کل)
نیلا با ترس و لرز به جسم بی‌جون فرشاد خیره شده بود و نمی‌دونست باید چی کار کنه؟!
رفت نزدیک‌تر تا بتونه نبض فرشاد رو بگیره اما وقتی چشمش به خونی که روی زمین ریخته شده بود، خورد؛ جیغی کشید و کنار فرشاد زانو زد و شروع کرد به صدا کردنش:

-آقا فرشاد؟ آقا فرشاد؟ فرشاد تورو خدا بیدار شو! غلط کردم. جون هرکی دوست داری بیدار شو!

وقتی دید جوابی نگرفت سریع از اتاق زد بیرون تا تلفنی پیدا کنه که به اورژانس زنگ بزنه؛ وقتی پیدا کرد، سریع با شماره «۱۱۵» تماس گرفت.

- بله بفرمایید؟

- تورو خدا زود بیاید، داره می‌میره خواهش می‌کنم بیاید!

- خانوم لطفاً آروم باشید! آدرس رو بدید ما در اسرع وقت می‌رسیم.

آدرس رو داد بعد از یه رب که برای نیلا یه سال گذشت، صدای آژیر آمبولانس و بعدش صدای در اومد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #39
(ملیکا)
چند روزیه که از فاطمه خبر ندارم؛ خیلی از نبودش داغون و کلافم. این بار چندمه که دارم عکس‌هامون رو دوره می‌کنم اما هنوزم دلتنگیم کم نشده هیچ بدتر هم شده!
آهنگی که بهم گفته بود وقتی دلتنگشم گوش بدم و پلی کردم و به اشکام اجازه‌ی باریدن دادم:

اگه بدونی من چقد دلم تنگ شده
همه‌ی دلخوشیم همین یه آهنگ شده

-واقعاً این آهنگ شده همه‌ی دل‌خوشیم!

در نمی‌یاری اشک منِ احساسی رو
بغل نمی‌کنی اون که نمیشناسی رو
اگه بدونی این روزا چقد داغونم
چقد مراقب وسایل این خونم
دعا کن اون روزای خوب‌مون برگرده

-کاش برگرده!

ببین ندیدنت چقد شکستم کرده
خستم کرده
اگه بدونی از این خونه می‌رم چی ؟
اگه بدونی من از غصه پیرم چی ؟
اگه بدونی عکساتو بغل کردم
اگه بدونی من دارم می‌میرم چی ؟
اگه بمونی مشکلات‌مون حل می‌شه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

BARANFM

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,632
امتیازها
9,650
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #40
(مهدی)

با محسن حرف زدم؛ گفت که فرشاد سه روزه بی‌هوشه و دکتر گفته با ضربه سنگینی که اون خورده، این بی‌هوشی کاملاً عادیه!
باید یه سر برم ملاقاتش؛ بالاخره دوستمه، من باید رسم دوستی رو براش به جا بیارم مثل همیشه...!
رفتم توی اتاقم و یه تیپ ساده زدم و بعد از زنگ زدن به آژانس از خونه زدم بیرون که همون دقیقه آژانس جلوی پام ترمز کرد؛ آدرس رو که بهش دادم، راه افتاد.
***
- محسن؟ پس خانومِ فرشاد کو؟

- نخواستم بهش خبر بدم چون می‌دونم خودِ فرشاد هم راضی نیست!

- وا! مگه میشه از نبودن زنش راضی باشه؟ حرفا می‌زنی ها!

- آره فعلا که شده و بعدم کلافه شروع کرد به قدم زدن و همین طور که قدم میزد تند تند به موهاش دست می‌کشید.

- چته محسن؟ سرم گیج رفت. نمی‌دونستم انقد عاشق فرشادی!

- فرشاد رفیقمه، برام مهمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : BARANFM

موضوعات مشابه

عقب
بالا