نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان روان گسیخته | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #71
قفل کرده‌ام، تلخ شده‌ام، چگونه قدم از قدم برمی‌دارند؟ چرا من نمی‌توانم شاهد را رها کرده و به جهتی خلاف آن نگاهِ سهمگین بدوم؟ احساس می‌کنم لوستر پرنور همین الان روی سرم می‌افتد! چه طوفانِ مخربی در راه زندگی‌ام است که نیامده پاهایم را از توان انداخته است؟! سرم چون کودکی تیزپا دور تا دور این سالن مملو از نور می‌چرخد و می‌دود. شاهد مرا دنبال خود می‌کشاند. او می‌رود و من به دنبالش. به راستی اگر شاهد دستم را نگرفته بود، سقوط می‌کردم، چون آواری بر زمین فرو می‌ریختم!
نگاهش هم‌چنان روی من متوقف است که صندلی طلایی رنگ را عقب می‌راند و از جا برمی‌خیزد.
- سلام بر جناب شاهد!
شاهد با صورتی شکفته دستِ آزادش را به دست دراز شده‌ی او می‌رساند و قفل دستانشان قلب مرا له می‌کند.
- سلام بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #72
صدای کشیدن صندلی بر کف سنگی سالن مبدل می‌شود به سوت پایان تعارف‌های بی‌انتهایشان. صورتم آماج نگاه هر سه‌نفره‌شان قرار می‌گیرد. در نگاه شاهد عتاب و سرزنش موج می‌زند و من چیزی برای از دست دادن ندارم. تمام ظرفیتم پُر شده از ترس! ترس از حضور عارف در یک قدمیِ زندگی‌ام. سرفراز کجاست؟ آویزه چطور است؟! یعنی آن‌ها جانِ سالم به دَر برده‌اند یا نه؟! جو سنگین و نگاه‌های سنگین‌ترشان نفسم را به یغما می‌برد و می‌فهمم باید حرفی را بر زبان برانم.
- امم...خب خسته شدم...حرفای شما هم تمومی نداره انگار!
می‌گویم و به دنبالش باز هم لب‌هایم را کش می‌دهم و لبخندی بیهوده بر صورتم می‌نشانم. بقیه نیز می‌نشینند.
عارف: حق دارین، صحبتای ما برای شما کسل کننده است به همین خاطر از همسرم خواهش کردم امشب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #73
خودش را یاسمین معرفی می‌کند. کم حرف و ساکت است و گیسوانِ فر کاراملی‌اش که از شال یاسی رنگش بیرون جسته‌اند، عجیب مرا یاد آویزه می‌اندازد. خدا را شکر که از بند عارف و عمان رها شد و به عشقش رسید. هر اندازه که من دلم می‌خواهد او را مخاطبم قرار بدهم، او از من نگاه می‌دزدد و علناً بی‌توجهی نثارم می‌کند. شانه بالا می‌اندازم. همسر عارف هم چون خودش مجنون است انگار! گارسون‌ها پوشیده در پیراهن‌های جگری و شلوار پارچه‌ای سیاه با سینی‌های غذا به سمت ما می‌آیند و در کسری از ثانیه میز ما مملو از غذاهای رنگارنگ می‌شود که دیدنشان منجر به راه افتادن آب دهان هر آدمی می‌گردد.
عارف نگاهش را میان ما می‌چرخاند و باز تعمداً روی صورتم مکث می‌کند.
- خب بفرمایید...حیف که همسر بنده مثل شما خانمِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #74
ساعت دوی بامداد را نشان می‌دهد من مشغول شمردن ترک‌های نداشته‌ی دیوار هستم و جمع مردان، جمع است! چنان حرارت میان سخنانشان زیاد می‌باشد که حضور من و یاسمین را به طور کل فراموش‌ کرده‌اند و سخنانشان تنها در مورد کار است و کار. یاسمین نیز نگاهش را به کف دوخته و من نمی‌دانم گردنش به درد نمی‌آید؟!
صدای شاهد را در نزدیکی‌ام می‌شنوم.
- خسته شدی؟
هر چه بگویم او به نحوی حالم را می‌گیرد و راه سرزنش و طعنه را در پیش می‌گیرد. بنابراین به تکان دادن سرم اکتفا می‌کنم. دستش دور شانه‌ام حلقه می‌شود و من مات می‌مانم. این حرکاتِ محبت‌آمیز از شاهد کمی دور از ذهن است! او فقط به خاطر علاقه‌ی بیش از حدش به اشعار، گاهی بیتی را نثارم می‌کند و به نظر خودش شق‌القمر می‌کند!
عارف: مصاحبت با شما بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #75
حضور کسی را اطرافم احساس می‌کنم؛ اما می‌ترسم از گشودن پلک‌هایم و دیدن یک جفت نگاه جنگلی که در آن نفرت می‌خروشد و خشم می‌جوشد. بوی تند بیمارستان حالم را بهم می‌زند. فشار عصبی رسوخ کرده در جانم از سر شب آخر کارم را به افت فشار و بیمارستان کشاند. و کاش تمام اشب یک کابوس دردناک باشد و خیسی گردنم به خاطر عرق ناشی از این کابوس!
- ملاله...ملاله.
نوا به گوشم خوش می‌آید و سلول‌های مغزی‌ام را به تکاپو وامی‌دارد. چرا آن‌قدر این تن صدا آشناست؟! صدایش بوی روزهای گذشته را می‌دهد، روزگارانی که نه عارف را می‌شناخت و نه شاهد را و چه‌قدر آن‌روزها خوشبخت بود!
- زما خدایه...خواهش می‌کنم چشمات رو باز کن ملال!
مطمئن است اشتباه نمی‌شنود؟! ذهنش دچار اختلال نشده است؟ این صدایِ آشنا، این لحن آمیخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #76
نگاه عسلیِ خیسش را از من می‌دزدد و گیسوان ریخته در صورتش را جمع می‌کند. دستان ظریفش را پیچ و تاب می‌دهد، شکم بیشتر تبدیل به یقین می‌گردد. بی‌توجه به سوزنی که کشیده می‌شود و چیزی نمانده تا از دستم خارج شود، دستم را دراز می‌کنم و بازویش را می‌فشارم.
-تو...تو آویزه‌ای نه؟
سرش را تکان می‌دهد و نگاهش را وصل نگاه ناباورم می‌کند. نگاه متحیرم را به صورتش می‌دوزم، به دماغی که دیگر عقابی نیست، به صورتی که دیگر آرامستان زخم‌های ناشی از شیطنت‌های کودکی‌مان نیست!

زمزمه‌‌وار انگار که خودم جواب خودم را می‌دهم.
- نه! تو کجات شبیه آویزه است؟ آویزه الان کنار داداشم یه گوشه از این دنیاست! چی داری می‌گی واسه خودت؟!
به ناگه نوای گریه‌ی سوزناکش تمام اتاق را دربرمی‌گیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #77
نگاهِ کنجکاوم درون چشمان یاسمین دو دو می‌زند و خطاب زبانم کسی جز عارف نیست!
- شاهد کجاست؟
عارف چشم‌غره‌ای را نثار یاسمین می‌کند و قدمی جلو می‌گذارد به‌گونه‌ای که سایه‌اش بر تنم نقش می‌بندد. من از این مرد هراس دارم، چشمان جنگلی‌اش باعث دل‌آشوبه‌ام می‌شود.
- به شاهدت دل نبند خانوم! اون تو مشت من اسیره!
می‌خندم! خنده‌ام رنگ و بوی استهزا و تمسخر عارف را دارد.
- من زنشم...منو به تو نمی‌فروشه!
این جسارت پوشالی، این قاب مضحک دلم را زیرورو می‌کند و کسی از دلم خبر ندارد. دلی که چنگ می‌خورد و پیچ می‌زند...! پدرم مرا به شاهد بخشید و از کجا معلوم شاهد هم به خاطر عارف قید مرا نزند؟!
رد خنده هنوز روی صورتم وجود دارد و با سخن عارف او نیز بند و بساطش را جمع می‌کند و دَر می‌رود.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #78
- خوبی ملاله؟
سرم را تکان می‌دهم. درون وجودم انگار رخت می‌شویند و چه رخت آلوده‌ای که هر چنگ می‌زنند، تمیز نمی‌شود. نمی‌دانم این مشکل را چگونه پشت سر بگذارم...چگونه از پس عارفی که نفرت درون وجودش قل می‌زند و دیدگانش مبدل شده به جنگلی سوزان از شدت خشم و کین برآیم؟!
نفسم را کلافه بیرون می‌دهم و پس از اتمام سرمم از بیمارستان خارج می‌شویم. باد پاییزی جانم را به رعشه می‌اندازد. طول مسیر در سکوت می‌گذرد و من دست و پا می‌زنم میان گرداب افکاری که پیش از عارف پای برگه‌ی مرگم امضا می‌زنند.
- چرا از دیدن عارف رنگت پرید؟!
یکه می‌خورم. از کجا فهمیدنش که کاری ندارد! من نه کنترلی بر روی عواطفم دارم و نه می‌توانم نقش بازی کنم! همین الان که شاهد با یک‌دست فرمان را گرفته است، دست دیگرش دنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #79
کلافه سرم را به شیشه تکیه می‌دهم و از گوشه‌ی چشم خیابان خلوت و تاریک نیمه شب را می‌نگرم. تاریکی که علاوه بر خیابان بر زندگی من نیز چیره گشته و قصد رفتن ندارد.
- عمان مجرد نبود...آویزه زنش بود!
گوشه‌ی چشم‌هایش چین می‌خورد و شکاک می‌پرسد:
- پس چرا اون شب تو خونه شما بود؟
نفس کلافه‌ام را بیرون می‌دهم و به تندی می‌گویم:
- این سوالا واسه چیه؟!
خسته‌ام و ذهنم در حال انفجار است از هجوم افکار متفاوتی که همگی برای من سرنوشتم عزا گرفته‌اند...عزای حضور مردی که همراهِ خود بوی مرگ را آورده است.
- چته خب؟ تو بودی شک نمی‌کردی؟!
ملتمس می‌گویم:
- خسته‌ام شاهد...سرمم خیلی درد می‌کنه لطفاً بس کن!
شاهد چیزی نمی‌گوید. از میان پلک‌های نیمه بازم، حلقه شدن دستانش را به‌ دور فرمان می‌بینم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #80
- چرا اونجا خوابیدی؟
گیج و منگ پلک می‌گشایم و از لای پلک‌های خمار از خواب وضعیتم را می‌نگرم. روی سرامیک‌های سرد خواب رفته‌ و حال تنی مملو از درد‌ را تحویل گرفته‌ام. کش و قوسی به تن خسته‌ام می‌دهم و نجوا می‌کنم:
- اومدم ماه رو ببینم...خوابم برد!
چشم‌غره‌اش را نثارم می‌کند و از کنارم بلند می‌شود.
- بلند شو صبحانه درست کن.
سرم را تکان می‌دهم و از جا برمی‌خیزم. تمام تنم به خاطر خوابیدن روی سرامیک خشک‌ شده و درد می‌کند. کِسل و خسته پله‌ها را پایین می‌روم. محتاج خوابم و به خاطر کم‌خوا‌بی‌ام شقیقه‌هایم نبض می‌زند. بی‌حال صبحانه را روی میز می‌چینم و بوی خوش قهوه تلاش بسیاری در پراندن خوابی دارد که هنوز روی دلم مانده و بی‌صبرانه منتظر رفتن شاهدم تا به وصالش برسم.
- صبحونه آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

عقب
بالا