*** سنی نداشتی که...!
دخترک پانزده سالهی کمعقل!
ماندی که چه شود؟ اگر میرفتی... .
اگر میرفتی احتمالِ خوشبخت شدنت بیشتر بود!
احتمالِ زندگی کردنت هم بیشتر بود!
ماندن بیجایت این وسط، چندین نفر را محو کرد!
*** این زندگی، درستبشو نیست که نیست... .
اگر بود که در تمام این بیست سال درست شده بود!
و این دخترک غمزدهی درون آئینه...
دخترکیست کم سن؛ اما پیر شده.
دخترکی که در آئینه میبینم، کسیست که سالها برای آینده فکر و خیال کرده است!
روزهایی را که فکر میکردم قرار است بهترینها را برایم بسازند، در کنار شومینه همراه با لیوانی چای گس به بدترین شکل ممکن میگذرانم...!
*** این قصهی زندگی من است!
سرد و بیروح با اندکی چاشنی خندههای غیرواقعی.
سالهاست که منتظرم... .
منتظر نوسازیِ این زندگی، این خانه و این قلب... .
و قلبی شکسته و ناراحت از اعماق وجود که هر روز گذشته را با خود گفته است میگذرد...
درست میشود...
اما باید دقیقتر به مسئله نگاه کنم!
حل نشدنیست!
مسئلهی سخت و این گرهی کورِ زندگی من حل نشدنیست...!
لبخند خشک و غیرواقعیِ مادر و عرق روی پیشانیِ او؛
دوران کودکی خواهر و نوجوانی من...!
دیگر نمیگویم درست میشود، چرا که هیچوقت درست نخواهد شد،
و من...
در حسرت آغوش پدر خواهم سوخت.
*** این دلنوشته رو از اعماق وجودم تقدیم میکنم به مادرم که با ماندنش، خودش را در جهنم انداخته و مرا نجات داده است؛ دوستت دارم مادر... .