نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید.
خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر درخواست نقد دلنوشته بدهید. توجه داشته باشید که دلنوشتههای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
*** من روز به روز بزرگ میشدم
تو مرا با جان و دل پرورش میدادی اما...
مگر نمیدیدی سختی دوران بارداریت را؟!
مگر نمیدیدی حرفها و نداریهایش را؟!
چرا ماندی؟
چرا، مرا این وسط حرام کردی؟
*** به یاد میآوری؟!
آنموقعی را میگویم که نگاهِ غمدارت،
نثار من و او میشد.
و چند ساعت بعدش
هنگامی که او میخوابید،
آرامآرام اشک میریختی...
ای کاش نمیماندی!
*** میگفتی عاشق شده بودی!
میدانم آخرِ بیمعرفتیست؛ اما...
عاشق چه؟!
رُخسار همیشه زرد رنگش؟!
اندام نحیف و لاغرش؟!
یا اخلاق تندش با من و تو؟
چرا نرفتی؟
*** آنموقع که
تو را به بادِ کُتک گرفته بود،
یادت آمد؟
چرا نرفتی؟ از آن بدتر اینکه...
خودت برگشتی.
برگشتنِ بیموقعِ تو،
زندگی و آیندهی مَرا به بازی گرفت.
اِی کاش نمیماندی...
*** میدیدم پدرانی را که بسیار مهربانند.
حسرت میخوردم؛ میدانی که؟
حال که انگشت بر صفحهی تایپ میفشارم،
اشک هایم سرازیر میشوند...
یاد آنروزها که
تنها از مدرسه برمیگشتم
و میدیدم خلوتیِ خانه را
جگرم را میسوزاند!
اِی کاش نمیماندی...