*** در اجزایِ بدنم،
همانند فیلم کوتاهی
قلب خوشرنگ و مهربانم،
آرامآرام تبدیل به سنگ میشد.
من نمیخواستم.
نمیخواستم همانند او و خانوادهاش
بیاحساس و سنگدل باشم.
تمام اینهارا مدیونمان بودند.
*** روزها، سختتر و سختتر میشوند!
وقتی که پاییز میرسد... .
در بلندای شب، پرسه میزنم و آرام میگویم:
ایکاش نمیماندی و این درد مرا در آغوش نمیبرد!
*** دفتر خاطراتِ کهنه را بر میدارم...! از همان هشتسالگی که درک را فهمیدم...
قصه های تلخم شروع شده بود.
از هر پنج صفحهی دفتر، چهار صفحهاش چروکیده بود!
نه بهخاطر گذرِ زمان، نه!
بهخاطر اشکهای غمدارِ من بود، آن چروکی...!