*** میگویند:
«از دل برود هرآنکه از دیده برفت»
شاید ندیدنش باعث شود از دل برود؛
امّا از ذهن نخواهد رفت... .
هیچ راهی نیست جز فراموشی محض!
میگویم:
«از ذهن برود هرآنکه از مغز پاک شود.»
*** جهان من سیاهوسفید است.
نقطهی مقابل جهان دیگران که رنگیست!
جهان برای من،
به مثال بازی شطرنج است.
بازیکنهایش سیاهوسفید،
زمین بازیاش سیاهوسفید.
زندگی در بازی شطرنج هم عالمی دارد... .
*** هوای ذهنم ابریست...
ابرهای سیاه در سرم جولان میدهند!
رعد و برقهاست که بر جانم میزنند.
سالهاست که صاعقهها بیوقفه،
بر جسم و روحم...
آهنگهای غمگین مینوازند.
هوای قلبم دراماتیک است... .
*** بعد از مرگم...
مغز بیچارهام را اهدا کنید.
مغز رنجورم،
لیاقت آن را دارد
که پس از سالها تحمل رنج و اندوه،
عاقبت در تنی عاری از تاریکی؛
آرام گیرد و نفسی تازه کند.
*** شکستن دل پیشکش!
امان از روزی که منطقت بشکند.
باور کنید شکستن منطق،
دردی دارد طاقتفرساتر از شکستن دل.
منطقت را که بیرحمانه بشکنند؛
دیگر آن من سابق را به چشم نخواهی دید.
*** در ذهن خستهی من...
همیشه شب یلداست.
در ذهن خوابآلودم...
طولانیترین شب سال؛
مدام خودنمایی میکند.
شبی که تاریکیاش پایان ندارد!
شبی که صبحی به دنبال ندارد.
*** ذهنم به نقطهای از فرتوتی رسیدهاست
که معرکهترین قهوهها،
لبسوزترین چایها...
خوشعطرترین دمنوشها!
نوشابههای انرژیزا...
آدامسهای کافئیندار!
و هزاران دلیل سرحال کنندهی دیگر...
توان ندارند تا خستگی را
از تنش پاک کنند.
*** روبه روی کسی که عمریست،
انرژی جز انرژی منفی را جذب نکرده.
افکاری جز افکار سیاه در ذهنش نداشته!
افرادی جز افراد گناهآلود در کنارش نبوده.
از مثبت اندیشیدن سخن نگویید!
مثبت در منفی برایش میشود همان منفی... .
*** نور امید هر بار خواست به سمتم بیاید،
هر بار که خواستم کودتا کنم...
هر زمان تصمیم گرفتم دنیایم را؛
از سبک شطرنجی خارج کنم
و به آن رنگ ببخشم،
نیرویی قویتر از خودم؛
از راه رسید و قطع نخایم کرد!
آدم فلج هم که حتی؛
توان پلک زدن ندارد!
چه رسد به تغییر دادن دنیایش.
***
امروز فهمیدم،
گونهای از انسانها وجود دارند
که قلبشان به جای سمت چپ؛
در سمت راستشان نشسته است!
احساس میکنم،
قلب من هم سر جای خودش نیست...
قلبم در کنار ذهنم آرمیده است.
وگرنه این همه لرزش و بیقراری در سرم
چه معنای دیگری میتواند داشته باشد؟!